۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

افسانه امام زمان و دکترین مهدویت، ایدئولوژی دیگری برای قدرت دادن به نظام جمهوری اسلامی

 نقشه عملیات امام زمان!

یکی از موضوعات مهم روز ایران این گروه منتظرالظهور است که به تازگی پیدا شده است و مهمترین چهره اش محمود احمدی نژاد است. این مسئله بسیار تاسف بار در عین حال خنده آور ولی ترسناک است. شیعیان همیشه منتظر هستند اما افراد این گروه خود را منتظران خاصی معرفی کرده اند و تئوری جدیدی برای قدرت دادن به حکومت جمهوری اسلامی ساخته اند.

چند عامل داخلی، خارجی و منطقه ای باعث شده است که این جریان به وجود آید. در طی این سی سال تاکید حکومت ظالم اسلامی بر مطلقیت ولایت فقیه و ارزش ولایت فقیه بوده و هست. اما این ایدئولوژی ولی فقیه از کجا پیدا شده است؟ در واقع ولی فقیه نایب امام زمان است. یعنی بر حسب وجود امام زمان و غیبت او بود که ولی فقیه را مطرح کرده اند و وقتی که آقای خمینی آن تئوری ولی فقیه خود را ارائه می داد حرفش این بود که در مدت غیبت امام زمان حق حکومت در اختیار این فقها است. بنابراین موضوع امام زمان منبع حقانیت و مشروعیت عقیده این آخوندها و حکومت بوده است.

چون در ایران بیشتر افراد با اصل ولایت فقیه مخالفند و آن را مشکل اصلی میدانند. این است که وقتی کار این ولایت فقیه دچار خطر و مشکلی شود، این ها مجبور می شوند برگردند به اصل قضیه، یعنی امام زمان.  این است که این گروه به اصل قضیه بر میگردد و می گویند ما برای تماس با امام زمان نیازمند ولی فقیه نیستیم بلکه منتظرالظهوریم. یعنی کسی که شرایط دوران ظهور را میفهمد و خودش را یار امام زمان می داند خود می تواند با امام زمان تماس بگیرد.

علت ظهور این فرقه وسواسی بوده است که این ها در ارتباط با حفظ  نظامشان داشته اند. شاید در تاریخ جهان نمونه ای نداشته باشیم که یک رژیمی اینهمه مسئله حفظ خودش برایش مطرح باشد. در گذشته سیاستمداران ما چه خوب و چه بد  برای حفظ ایران تربیت می شدند. اما این حکومتیان از آنجا که خود میداند که چقدر به مردم ظلم کرده اند، چقدر بیراهه رفته اند چقدر برعلیه منافع این مملکت کار کرده اند و از آنجا که از آینده خود می ترسند و وحشت داشته اند، بنابراین حفظ نظام به مهمترین مسئله این ها تبدیل شده است. به این دلیل  هم اکنون ایده ولایت فقیه برای حفظ نظام کافی نیست، به ناچار این ها به دنبال تئوری دیگری رفته اند به نام اینکه ما گروهی به نام منظرالظهور هستیم!

علاوه بر این، افسانه "امام زمان" و تئوری "منتظر الظهور" بودن و "دکترین مهدویت" برای توجیه شرایط  بد و رو به پسرفت ایران مناسب است. چون وضعیتی بر قرار شده است که فقر، بدبختی، بیچارگی و هزار و یک مشکل برای این مردم بوجود آمده است و این ها میدانند که مسئول این وضعیت خودشان بوده اند. و برای فرار از واقعیت های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و ... رفته اند افسانه های قدیمی را زنده کرده اند. یکی از این افسانه های قدیمی می گوید: شرایط  ظهور امام زمان این است که اوضاع خیلی خراب شود، ظلم زیاد شود، فقر افزایش یابد و مشکلات اجتماعی زیاد بشود. به همین دلیل این ها در توجیه  نظام خودشان می گویند این اوضاع و احولی که پیش آمده تقصیر ما نیست. و این مشکلات را به مراکز به قول خودشان ظلم و فساد دنیا یعنی آمریکا و اسراییل ربط می دهند. ودلیل شرایط افتضاح کنونی را وجود آمریکا و اسراییل میدانند! و نیز دلیلی خوب برای ظهور امام زمان!

بسیاری از مردم عادی فراموش کرده اند که ایده ولی فقیه از کجا آمده است. مشکل ما ایرانی ها ولی فقیه ، احمدی نژاد، مصباح یزدی و بسیجی های منتظرالظهور نیستند. بلکه مشکل اصلی ما این است که به خرافات اهمیت میدهیم و اجازه میدهیم هر خرافه ای قدرت بگیرد.
« حداقل از شما تحصیل کرده های ایرانی می خواهم که ایدئولوژی های نظام را که نظام  بر پایه آن ها شکل گرفته است را بیابید و آن ها را مورد هدف قرار دهید. »

از سوی دیگر این گروه منتظرالظهور برای معرفی تئوری "دکترین مهدویت" کارهای جالبی میکند و حرف های جالبی میزنند که نمونه های آن حرف ها محمود احمدی نژاد در مجالس مختلف بین المللی و داخلی است. برای مثال در یک سخنرانی سخنی گفته بود که معنی آن این بود: « آمریکایی ها میدانند که در اینجا خبری هست. به همین دلیل به این منطقه آمده اند. برای جلوگیری از ظهور امام زمان».(اگر آمریکایی میخواست جلوی ظهور امام زمان را بگیرد یک بمب می انداخت تو چاه جمکران و خیال خودش رو راحت میکرد) با این حرف میخواست به ماجرای ظهور امام زمان اهمیت بدهد و بگوید که همه ی دنیا منتظر ظهور امام زمان هست. در اولین سخنرانی خود که در سازمان ملل متحد انجام داد هم از منجی عالم و امام زمان گفت و بارها و بارها این سخنان خود را در مجالس مختلف بیان کرده است!

اما آیا این مهملات و خرافات بر روی قشر متوسط وتحصیل کرده تاثیری دارد؟ آیا فرد تحصیل کرده و دانا جذب این تئوری دروغین امام زمان و دکترین مهدویت می شود؟ حکومت از قشر متوسط و تحصیل کرده نا امید شده است و به این نتیجه رسیده است که باید بر روی  نا آگاهترین قشر جامعه سرمایه گذاری کند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

دانایی انگلی (آرامش دوستدار )

شق دوگانه در بینش اسلامی این است: یا قرآنی هست یا جز قرآن. درست‌تر بگوییم: یا قرآن هست یا ناقرآن. با چنین تشخیص قرآنیِ درستی كه از اصالت پندار اسلامی برمی‌آید، عمر توانسته است سوزاندن كتاب‌های ناقرآنی و بیگانه را روا بداند. معنای این شق متناقض دوگانه این است: نه قرآن می‌تواند «ضمناً» باشد، و نه هیچ امر ناقرآنی می‌تواند «ضمناً» در كنار قرآن باشد. كسی كه این امر و اهمیت آن را نمی‌داند، نه می‌داند قرآن چیست و نه اسلام.

هاینریش شِدِر كه در چگونگی برخورد فرهنگی ما با یونانیان محتملاً ژرفتر از آن اندیشیده است كه دیگران پیش یا پس از او، و با چیرگی كم‌نظیرش بر فرهنگ غربی و فرهنگ‌های خاورمیانه‌ای بهتر از هركس دیگر توانسته است در مشكل تأثیر فكر یونانی بر شرق و بهره‌مندی نیم‌بند شرق از آن بنگرد، در این باره چنین می‌نویسد: «كسی كه با یونانیان رابطه‌ی حیاتی برقرار كند باید ببیند می‌خواهد دانسته شاگرد آنها شود یا نه. تأثیر نیروی اندیشه و خرد یونانیان كه در خوداستواری‌اش كلیت واقعات را می‌اندیشد و آن را در نظام خود می‌گیرد، به قدری قوی‌ست كه به عنوان تنها شق ممكن به هركس برخورد او را مجاب می‌كند. به همین جهت كسی كه به یونانیان برمی‌خورد چاره‌ای جز این ندارد كه از آنان بیاموزد. شرقیان نیز چون باقی اقوام نتوانسته‌اند از نفوذ اندیشه‌ی یونانی مصون بمانند. اما گمان كرده‌اند می‌توانند فقط ابزار فنی را از آنها بگیرند، و دیگر لازم نیست خود اندیشیدن را از آنها بیاموزند[...] آیا مجاز نیستیم و نباید در اینجا از قصوری سخن گوییم كه شرقیان مرتكب شده و هرگز آن را جبران نكرده‌اند؟» (۱).



آنچه شِدِر می‌گوید، بدون تردید درست می‌گوید: اینكه هیچگاه گذشتگان ما از یونانیان اندیشیدن نیاموخته‌اند. بر این باید افزود كه ما اكنون در مناسبات با اروپاییان همان كار را می‌كنیم كه زمانی پدران فرهنگی ما با یونانیان كرده بودند، با این تفاوت كه ما در فرهنگ خودمان ریزه‌خوار این پدرانیم، انگل‌هایی چسبیده بر سراپای آنان، و آنان در همان شیوه‌ی كار خود نه تنها از ما امروزیان با استعدادتر و جدی‌تر بوده‌اند بلكه اصالت‌هایی هم داشته‌اند كه در ما به دشواری می‌توان یافت. به‌جای قصور بزرگ نیاموختن اندیشیدن، قدمای ما ابزار فنی را برای تنظیم و ترتیب مصالح جهان‌بینی خود از آنها گرفته‌اند و به كار برده‌اند. گرچه شِدِر نفوذ و احاطه‌ی فكر دینی در شرق را به خوبی دیده و بدان موكداً اشاره كرده، اما با آنچه در این مورد فقط به اشاره‌ی مؤكد می‌گوید اساس را ناگفته می‌گذارد.

اساس گونه‌ی برخورد بینش دینی اسلام با امور است كه نه فقط اندیشیدن را غیرممكن می‌سازد بلكه به همین سبب نیز ابزار فنی را می‌گیرد و آن را جایگزین آنچه نمی‌تواند بیاموزد می‌كند: جایگزین اندیشیدن.

هیچ موجبی هم وجود ندارد كه جز این كند. بلكه بعكس: برای اینكه نمی‌توان بنیاد خانه‌ای را به منظور تحكیم و نگهداری آن خانه به دست خود برداشت، برای اینكه نمی‌توان به قصد تحكیم و نگهداری خانه شیوه‌ای آموخت و به كار برد كه خانه را از پای بست براندازد، مثلاً خانه‌ی بینش دینی را!

اندیشیدن به معنای یونانی آن این كار را با بینش دینی می‌كند، چنانكه با مسیحیت كرده و آن را در پایگاه وارثان خود خصوصاً در اروپای غربی به امری شخصی و خانگی تقلیل داده است. اندیشیدن به معنای یونانی آن اگر در فرهنگ ما نافذ و راسخ می‌شد چنین كاری را به شدت بیشتر با اسلام می‌كرد، برای اینكه اسلام از هر دینی انعطاف‌ناپذیرتر و مآلاً شكستنی‌تر است. آنوقت ما ایرانیان دیگر اسلامی نمی‌بودیم! اما شق دوگانه در بینش اسلامی این است: یا قرآن هست یا جز قرآن. درست‌تر بگوییم: یا قرآن هست یا ناقرآن. با چنین تشخیص قرآنیِ درستی كه از اصالت پندار اسلامی برمی‌آید عمر توانسته است سوزاندن كتاب‌های ناقرآنی و بیگانه را روا بداند. معنای این شق متناقض دوگانه این است: نه قرآن می‌تواند «ضمناً» باشد، و نه هیچ امر ناقرآنی می‌تواند «ضمناً» در كنار قرآن باشد. كسی كه این امر و اهمیت آن را نمی‌داند، نه می‌داند قرآن چیست و نه اسلام، گرچه قرآن را بارها خوانده و حتا از حفظ كرده باشد. قدمای ما این را خوب می‌دانستند، چون در منش دینی خود اصیل و صمیمی بودند. قرآن كتابی چون تورات و انجیل نیست. این دو كتاب برای یهودیان و مسیحیان در واقع جنگی از روایات و نوشته‌های قدیسین یهودی و مسیحی است، نه كلام خدا. فقط قرآن مطلقاً كلام شخص خدا است و بس. هیچ مسلمانی، محمد طبعاً در رأس، در خدایی بودن كلام قرآنی در خواب هم به خود تردید راه نمی‌داده و نمی‌دهد. برای اثبات این واقعیت حقانی، بارها محمد مدعیانش را به مسابقه‌ی «قرآن گویی» دعوت كرده، و جالب این است یك نفر در این مسابقه، یا نخواسته یا نمی‌توانسته شركت كند. (۲). یك نشانه و فقط یك نشانه‌ی بی‌همتایی قرآن بنابر اعتقاد مسلمانان، تقلیدناپذیر بودن زبان و ساختار این كتاب است. و اگر كسی گذرا بگوید وای بر ادبیات آن مردمی كه شاهكارش این كتاب باشد، چون ممكن است بسیاری از دانایان و ادیبان اسلامی برنجند، من از گفتن چنین سخنی در اینجا می‌پرهیزم.

اما به‌ هر سان قرآن آنطور كه محمد خود به صراحت و به كرات می‌گوید و مسلمان مؤمن می‌داند كلام خود خداست. یا لااقل رونوشت مصدقی از اصل لوح محفوظ در جایی از آسمان. در این امر احدی جرأت شك كردن ندارد. حتا آنان كه ممكن است دل به دریا بزنند و شاهنامه یا گلستان را سخن فردوسی و سعدی ندانند! كلامیت خدایی قرآن به حدی است كه در باور محمد خدای بی‌كلام به معنای بی‌كتاب تصورناپذیر بوده است. به همین علت و نیز به سبب بی‌اطلاعی موجهش از چگونگی پیدایش كتاب‌های مقدس یهود و نصارا، محمد تورات و انجیل را، چنانكه پیشتر توضیح دادیم، وحی منزل بر موسی و عیسی می‌دانسته و پیروان آنان را به این سبب اهل كتاب خوانده است. به همین علل ذكر شده هاینریش شِدِر با آنچه نمی‌گوید این بغرنج را نادیده می‌گیرد: چگونه اصلاً در آغاز فرهنگ ایران اسلامی یا فرهنگ اسلامی به‌طور اعم اسلامیان می‌توانستند اندیشیدن را از یونانیان بیاموزند و مسلمان بمانند؟ و پس از آنكه در آن آغاز نیاموختند دیگر چگونه می‌توانستند در درون اینهمه تار و پود تنیده و بافته از اراجیف دینی اصلاً خود و خارج خود را به واقع ببینند و درك كنند، تا وحشتشان بگیرد و از فرط این وحشت قادر به جبران مافات شوند و «آموختن» را از نو آغاز نمایند، و تازه چون گذشته با وجود قرآن كه كلام خداست و معارض ناپذیر؟ بدین ترتیب گفته‌ی شِدِر كه ما در آموختن اندیشیدن یونانی قصور ورزیده‌ایم و آن را جبران نكرده‌ایم در عین درستی‌اش در مورد آنچه به صورت یك واقعیت تاریخی روی‌داده، مشكل ما را از یكسو حل نمی‌كند و از سوی دیگر، اگر بد فهمیده شود، گشودن آن را به نحوی خاص آسان جلوه می‌دهد. یعنی القاء شبهه می‌كند كه می‌توان یونانی اندیشیدن را مثلاً چنان آموخت كه ریاضیات یا فیزیك را. و البته منظور او هرگز نمی‌توانسته این بوده باشد. به همین جهت نیز تأكید می‌كند كه آدم باید دانسته بخواهد شاگرد یونانیان شود. معنای این گفته این است كه آدم باید خود را به پرورش یونانی بسپارد. اما چگونه، وقتی ما حتا نمی‌دانیم پرورش یونانی چگونه پرورشی‌ست؟ و چگونه اصلاً می‌توانستیم بدانیم؟

اندیشیدن به معنای یونانی آن نه از خواندن تراژدی‌های سوفكل و آشیل حاصل می‌گردد، نه از یادگرفتن تئوری دوگانگی جهان افلاطونی و نه از دانستن نظریه‌ی حركت و مفهوم محرك اول در تفكر ارسطو. این آخری‌ها را قدمای ما نه فقط به مراتب بهتر از ما امروزیان می‌دانستند، بلكه با هنرمندی و زبردستی شگفت‌آوری از آنها برای پیكردادن به بینش دینی خود استفاده كرده‌اند. و در این مورد ما هرچه هستیم انگل میراث آنانیم. یونانی اندیشیدن نه‌یعنی با آثار سوفكل و آشیل آشنا شدن و نه‌یعنی فلسفه‌های پیش‌سقراطیان و افلاطون و ارسطو را آموختن. آثار تراژیك كسانی چون آشیل، سوفكل و اوریپید در سده‌ی پنجم پ. م. برای مردم متعارف در تآترهای خیابانی نمایش داده می‌شده‌اند. و همین یكی كافی‌ست ما را با این پرسش روبه‌رو كند كه یونانیان چه مردمی بوده‌اند! یونانی اندیشیدن كار آن ذهنی‌ست كه چنان تماشاچیان یا خوانندگانی داشته‌ است، تراژدی‌نگاران، فیلسوفان، كمدی‌نویسان و هنرمندان و پدیده‌های دیگر را به وجود می‌آورده، و ریاضیات و فیزیك را چنان در بدایت اصولی‌اش اندیشیده كه تا امروز و آینده نیز متضمن تحول آنها بوده و خواهد ماند. در اینجا نیز ما فقط می‌توانیم گذرا این را بگوییم كه منحصراً چنین روالی از بدایت خود می‌توانسته است با ضرورتی درونی نویسنده و هنرمند بپروراند، یا كسانی چون كپرنیك، گالیله، نیوتن و اینشتین را به همان اندازه میسر كند كه فیلسوفان و متفكران غربی را، اعم از فرانسیس بیكن، هابز، هیوم، دكارت، كانت، هگل، ماركس، نیچه، فروید، اشپنگلر، فروید، هایدگر، سارتر... همه‌ی اینها از همین روال ذهنی در معارضه‌ی میان خودشان بر سر موضوعات گوناگون آدمی و جهان برآمده‌اند. به همین جهت نیز در تعارض و اشتدادی كه میانشان وجود داشته همگی یك كل را می‌ساخته‌اند، كلی كه فقط در این تعارض و گوناگونی درونی می‌تواند باشد. بدینسان این روال را به همان اندازه نمی‌توان به معنای متعارف آموختن یاد گرفت كه به صرف خواندن و آموختن اشعار نغز عرفا نیز نمی‌توان به آتش عشق الهی سوخت آنطور كه مثلاً عطار سوخته است. پی‌بردن به چگونگی این ذهن و روالش قطعاً نمی‌تواند جایی میسر گردد كه آشوب‌زده و بی‌اندام باشد، یا نظمی داشته باشد كه قیم‌ها برایش ساخته‌اند، از خدا و پیغمبر گرفته تا هر پیشوا و پیشرویی كه وظیفه‌اش افسار زدن به مردم و هدایت آنان است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ H.H. Schaeder: Der Mensch in Orient und Okzident, S.125 ff۲ـ در عین حال می‌دانیم كه نصُربن‌الحارث، سخنور عرب در زمان پیغمبر اسلام، به شیوه‌ی خود با او مسابقه می‌گذاشته و از او می‌برده است. این نصُربن‌الحارث در تكیه یا بازار، نه چندان دور از محمد، داستان رستم و اسفندیار می‌گفته، و مردم به گرد او جمع می‌شده‌اند. و به این ترتیب كار پیغمبر اسلام را كساد می‌كرده، و البته سزایش را هم می‌بیند و پس از پیروزی مسلمانان در جنگ بدر، از میان اسیران دو تن را می‌کشند که یکی همین نصُربن‌الحارث است. نگ.: سیرت رسول‌الله، ترجمه و انشای رفیع‌الدین اسحق‌بن محمد همدانی، به اهتمام اصغر مهدوی، چاپ دوم ۱۳۶۱، جلد اول، صفحه ۲۷۵ تا ۲۷۷

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

مشكل پدیداری من در اسلام ( آرامش دوستدار)

آزادی كه با و در پرسش پدیدار می‌گردد، آنچنان ضرورت درونی اندیشیدن است كه اندیشیدن تنها راه ضروری برای رسیدن به آزادی درونی. فقط اندیشیدن است كه من را به آزادی درونی می‌رساند. بنابراین من وقتی آزاد است كه بتواند بیندیشد، و بعكس. در این معنا من اسلامی نفی مطلق آزادی و اندیشیدن با هم است.

جوانه زدن و شکفتن نیروی اندیشیدن در ما تازه آغاز كار خواهد بود، آغاز پرداختن به آنچه پهنه و ژرفایش را هزارسال پیش فردوسی به ما نشان داده است. این دانسته و گفته‌ی فردوسی از هر دانسته و گفته‌ای كه در تاریخ فرهنگ ما برآمده پر زورتر و عمیق‌تر و به همین معنا و سبب نیز خطیرتر و خطرناكتر است، برای اینكه سرگذشت كلیت فرهنگی ماست. سرگذشت به معنای آنچه در گهواره‌ی ایرانی از نهاد اسلام بر ما گذشته و در این پایان امروزی‌مان همچنان باز می‌زیید. 
این كار یعنی رو در روی دینیت ایرانی و بینش دینی اسلام ایستادن، یعنی با توحید، نبوت، قرآن و وعد و وعید كه در واقع تربیع دایره‌ی اسلامی‌ست روبه‌رو شدن. و این وحدت چهارگانه در كلش ناظر بر چیست؟ بر آدمی و جهانش، و این آدمی كیست؟ آن است كه خود را من می‌نامد. 
بنابراین مشكل و غامض اصیل در منظوری‌ست كه به گونه‌های مختلف در واژه‌ی بسیار ساده‌ی من نهفته است. من نه قصد این را دارم و نه می‌توانستم در اینجا به غامضی كه من نام دارد موضوعاً بپردازم. اما ناچارم نگاهی از دور بر آن بیفكنم تا مشكل من را در جهان اسلامی اندكی بشناسیم، تا ببینیم چگونه است كه در جهان دینی و خصوصاً در نوع اسلامی‌اش تفكر ممتنع می‌گردد.

من در واقع به نحوی هستی آدمی است. از این دید می‌توان چنین گفت كه منظور از هستی مجموعه‌ی نیروها و كششهایی‌ست كه فقط در یگانگی خود به آدمها تفرد و تشخص می‌دهند، یعنی آنها را فرد و شخص می‌كنند. تفرد یعنی احوال جورواجور خود را در یگانگی خویشتن یافتن و بدین‌گونه از دیگری متمایز شدن. 
مثلاً وقتی یك افغانی خود را افغانی احساس می‌كند نه ترك یا ایرانی، این من اوست، یا گونه‌ای از هستی من اوست كه چنین احساسی را از آن او می‌سازد. وقتی یك عاشق احوال عاشقانه‌ی خود را از آن خود می‌شناسد، یك مادر خود را در احساس مادری خویش باز می‌یابد، یك مؤمن خود را مركز استغراق و انجذاب ایمانی‌اش احساس می‌كند، یا یك عارف وصال الهی را در نابودگی تشخص خود می‌داند و همه‌ی این نامبردگان در گونه‌ی هستی خود عاشق، مادر، مؤمن و عارفند و جز این‌گونه كه هستند نمی‌توانند باشند، با من آنها سر و كار داریم. این گونه ملاحظه و اندیشه كردن در من در وهله‌ی اول به وسیع‌ترین معنایش ممارست فلسفی می‌خواهد و از دور شبیه این است كه آدم بخواهد در رفتارهای روزمره‌‌اش خود را بپاید تا به چگونگی ارتباط و معنای كلی و واحد آنها پی برد. من به این معنا وحدت و مركز ثقل‌گونه‌ی هستی هر آدم است در برابر كثرت و تغییر جهان او و هر آدمی پیوسته در این وحدت و مركز ثقل هست و پایدار است. 
از چند مثال بالا این نیز برمی‌آید كه منِ هر آدم در گونه‌ای رابطه با جز خودش هست، یعنی هستی‌‌اش بر چنین رابطه‌ای مبتنی‌ست. افغانی با آنچه او را افغانی می‌كند، عاشق با آنچه او را عاشق می‌كند، مادر با آنچه او را مادر می‌كند. و این «آنچه» را ما اصطلاحاً دنیای من می‌نامیم. بنابراین می‌توان گفت: گونه‌ی رابطه‌ی هر آدم با دنیا یا جهان خودش یا گونه‌ی دریافتش از آن، هستی او را چون من ممكن و متعین می‌سازد و در عین حال از پیش پایه‌ی یگانه كننده‌ی احوال و تصورات گوناگون اوست.

در حدی كه این من خود و جهانش را بشناسد مسئله‌ای‌ست كه در تفكر فلسفی دوره‌ی نوین اروپا نخست برای دكارت مطرح می‌شود و با این آغاز، اما در بعدی دیگر و پیچیده‌تر، بغرنج اساسی تفكر ایده‌آلیسم آلمانی در پی كانت و در تعارض با او می‌گردد، یعنی برای فیشته، شلینگ و هگل. اینكه دكارت و سپس ایده‌آلیسم آلمان در این زمینه چه اندیشیده‌اند در این جا موردی ندارد و در ملاحظات ما نیز نمی‌توانست وارد باشد. اما به هرحال این را می‌توان دانست كه در محتوا و گونه‌ی هستی من، یعنی در بغرنج بزرگ آدمی در مواجهه‌اش با جهان و نیز در راه حل این بغرنج خصوصاً ایده‌آلیسم آلمان می‌اندیشد و این اندیشیدن را در فكر هگل به غایت اعتلایش می‌رساند.(۱). 
ما فقط به این جنبه توجه داریم كه من چون عامل یا پایگاه یگانگی حالها و تصورات و افكار هر آدم ناظر بر امور است. به این معنا باید گفت كه آدمیت هر آدم به من اوست مگر كسانی كه دچار اختلال شدید روانی و چندگانگی تشخص هستند. گفتیم در حدی كه این یگانگی شخصی به صورت من در هر آدمی وجود دارد، یا هر آدمی در آن گرد می‌آید، رابطه‌ی من با جز خودش كه جهان او باشد به گونه‌ای اخص تعین می‌یابد. مثال جزیی‌اش نوع رابطه‌ای‌ست كه رییس یك اداره با اداره‌اش دارد و اعمش رابطه‌ای كه هر آدم با امور روزمره دارد. مثال كلی‌ترش اینكه هر مسیحی مؤمن از طریق عیسی در منِ خود فرزند خداست، چنانكه هر مسلمان مؤمن به وحی و امر محمدی عبد خدا. در این گونه هستی‌ست كه من مسیحی و من مسلمان به‌سبب نوع اخص رابطه‌شان با خدا، بمنزله‌ی جز من، نافی یکدیگر می‌شوند.

اكنون كه با مشكل محتوا و گونه‌ی هستی آنچه من می‌نامیم از دور آشنا شدیم، می‌توانیم به من اسلامی بپردازیم. اگر بنا را بر این بگذاریم كه آدم باید در آزادی و نظم پرورش یابد، نه در جبر و قهر، باید دید كه من اسلامی چنین امكانی به او می‌دهد یا نه. و اگر نمی‌دهد این من چگونه ساخته و پرداخته می‌شود.
تا كنون بارها نشان داده‌ایم كه اسلام هرگز قادر به دادن چنین امكانی نیست، برای اینكه ذاتاً عاری از آن است: اسلام یعنی تسلیم محض به خدایی كه نخست و همیشه در اركان چهارگانه‌ی توحید، نبوت محمدی، قرآن و وعد و وعیدش مطلقاً مرید است. مرید مطلق آن است كه در اراده‌اش خود رأی باشد نه هرگز وابسته و مشروط: هرچه هست و به هرگونه كه هست همیشه از پیش وابسته و مشروط اراده‌ی اوست. قهار نام کلامی و عرفانی چنین خدایی‌ست. هرگونه تصور مقابله با چنین خدایی باید برای من اسلامی امری محال باشد. اگر چنین است پس من كه حتا امكان چنین تصوری را با مسلمان‌شدنش از دست می‌دهد یا به سبب مسلمان‌بودنش به دست نمی‌آورد، چه‌گونه می‌تواند در برابر این خدا قرارگیرد؟ 
به هیچگونه، یا فقط در تسلیم اسلامی، یعنی در بی من بودن. اسوالد اشپنگلر كه بینش ایرانی و اسلامی را نیز اصطلاحاً جادویی یا مغاره‌یی می‌نامد ـ و منظورش آن‌گونه بینشی‌ست كه برایش كل جهان به مشیت الهی میان آغاز و پایانی معین و محتوم جریان دارد و زندگی آدمی در رباط سحرآمیز این آغاز و پایان همچون برزخی می‌گذرد ـ مباینت من اسلامی و آزادی را به درستی دیده و به همین معنا و منظور گفته است: «اسلام یعنی محال بودن من بعنوان نیروی آزاد در برابر خدا (تأكید از من). هر كوششی كه بخواهد به قصد و نظری خود ساخته در برابر خدا بایستد معصیت است». (۲). اما محال بودن یا نیستی من فقط در صورتی معنا دارد كه آزادی را بنیاد هستی من بدانیم. من اسلامی در نسبت با منِ آزاد محال می‌شود، نه در محكومیت اسلامی‌اش كه هستی آن است. منتها این محكومیت و عبودیت در برابر سطوت خدای اسلامی از هیچ هم هیچ‌تر و نیست‌تر می‌گردد.
مسلمانی در برابر هستی خدا یعنی نابودگی مطلق. اشد مجازات، حداقلِ محكومیت هر عرض اندامی در برابر این خداست. مثلاً وجوب قتل مرتد در اسلام، كیفر منطقی آدم اسلام ‌آورده‌ا‌یست كه من خود را در این تسلیم از دست می‌دهد و سپس با سركشی در برابر این تسلیم می‌خواهد آن را بازیابد و آزاد سازد. مرتد، یعنی آن كه از دین و خدای اسلامی روی برمی‌تابد و به دین و خدایی دیگر می‌گرود یا به هیچ دین و خدای دیگر نمی‌گرود، به این جهت در «منطق اسلامی» واجب‌القتل است كه با آزاد ساختن من خود از چنگ دینیت اسلامی آن را از نو به هستی در می‌آورد و با هست‌كردنش خدای اسلامی را كه موجب نابودی من او بوده است، نیست می‌كند. این هست كردن من و نیست كردن خدای اسلامی، رفتار درونی مرتد را از دو سو متعین می‌كند: در اثبات منِ بازیافته‌اش، و در نفی خدایی كه من او را تا كنون تحلیل برده است. من اسلامی در همه‌ی سوی‌های درونی و برونی خود محكوم خدا و رسول اوست. چنین «موجودی»، چون آزاد نیست، نه فقط در نهاد خود ممنوع‌التفكر است، بلكه اساساً تفكر نمی‌شناسد و به سبب وحشتی كه از این ناشناخته دارد بدان كینه می‌ورزد. تفكر در واقع ثبات وجودی او را در مأمن خدا و رسولش كه از او جز اطاعت انتظاری ندارند تهدید می‌كند، خواب دینی‌اش را كه در تسلیم اسلامی به او هویت و ایمنی می‌دهد پریشان می‌سازد، بندهایی را كه وی وجوداً بدانها و در آنها آویخته است می‌گسلد، تكیه‌گاهش را از او می‌گیرد، زیر پایش را خالی می‌كند و موجب سقوط او در خودش می‌گردد، خودی كه هرگز قادر به نگهداری او نیست، برای آنكه این خود همیشه به نیروی دیگری نگهداشته شده است. چنین منی هرگز از آزادی برنیامده تا بتواند خود را بدان و در آن برآورد و نگهدارد. برای اینكه آزادی بتواند من را میسر كند، برای اینكه من بتواند خود را آزاد سازد و آزادی را بسازد، آزادی باید با فكر آغاز شود و فكر با آزادی. این آزادی كه از آن سخن می‌گوییم، پیش از آنكه آزادی فردی، اجتماعی و سیاسی باشد، در اصل آزادی خصوصی و شخصی فكر است. نشانه‌ی این آزادی همیشه دینامیسم درونی پرسش است كه به نیرویش من می‌تواند با هر مانع و رادعی درافتد و آن را در هم شكند، نخست درحوزه‌ی خصوصی و شخصی فكر.

 آزادی كه با و در پرسش پدیدار می‌گردد، آنچنان ضرورت درونی اندیشیدن است كه اندیشیدن تنها راه ضروری برای رسیدن به آزادی درونی. فقط اندیشیدن است كه من را به آزادی درونی می‌رساند. بنابراین من وقتی آزاد است كه بتواند بیندیشد، و بعكس. در این معنا من اسلامی نفی مطلق آزادی و اندیشیدن با هم است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ "من" در واقع موضوعی منحصر به ایده‌آلیسم آلمانی نبوده، اما در چارچوب فلسفۀ "رسمی" یا دانشگاهی، نمایندگان ایده‌آلیسم آلمانی در پی دكارت و كانت و تعارض با آنها از من محوری می‌سازند كه نه تنها شناسنده بلكه در شناسندگی‌اش سازندۀ "جزمن" (بخوانید: جهان) بوده است. اینگونه دید که به‌سبب چیرگی علوم طبیعی در همان میانه‌ی سده‌ی هژدهم اعتبارش را از دست داده بوده، بی‌آنکه بتواند ایده آلیستهای آلمانی را از خوابهای فلسفی‌شان بپراند، امروزه قطعاً به هر صورتی بی‌اعتبار است و فقط ارزش تاریخی دارد. اما در اندیشیدن نادانشگاهی یا غیرمكتبی حتا پیش از دكارت نیز بوده‌اند كسانی كه "من" برای آنان به گونه‌ای كاملاً دیگر كه هنوز ارزش خود را از دست نداده بغرنجی محوری بوده. مثلاً برای مورآلیستهای فرانسوی ـ در رأسشان برای میشل دو مونتنی Montaigne، یا از آنپس در سده‌ی نوزدهم برای نیچه كه "من" به معنای ایده‌آلیسم آلمانی را توهم محض می‌داند، یا برای فروید كه "من" برایش نیرویی روانی‌ست در كشمكش دایم میان خواستهای جانوری به معنای طبیعی‌آن و مرزها و منع‌های پیرامونی در جامعه. بر اینها طبیعتاً می‌توان افزود دریافت فلسفه‌ی زبان و زبانشناسی را از من، كه خود دیدی جداگانه است. اشاره به ایده‌آلیسم آلمانی در متن هیچ علت دیگری جز این نداشته كه این مکتب فلسفی به جهان من بیشتر و کانونی‌تر پرداخته است.

2- Oswald Spengler: Der Untergang des Abendlandes, 1922; Bd. II, S. 87., Bd. I, S. 291.

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

معرفی چند پایگاه علمی برای خردگرایان


 پایگاه غیر رسمی دوستداران و طرفداران ریچارد داوکینز به زبان فارسی.
لطفاً از بخش‌های کتاب، مقاله و ویدیو در سایت دیدن فرمایید.
همچنین صفحۀ فیسبوک، فید، یوتیوب و تویتر سایت را از دست ندهید!

-----------------

هدف پروژه: ۱. سایت فرگشت ۲. صفحه فیس‌بوک فرگشت ۳. کانال علمی فرگشت، بالابردن سطح آگاهی عمومی نسبت به دانش فرگشت (تکامل) [Evolution] و زمینه‌های مرتبط با آن است. از آنجاییکه در وب فارسی کمتر به این موضوع جالب و شگفت انگیز پرداخته شده، سعی می‌شود تا حد توان در این  وبلاگ مطالب علمی در این رابطه تولید و گردآوری شوند.

-----------------

ما گروهی از دانش آموختگان ایرانی خواستار تحقق جامعه ای فارغ از  هر گونه تبعیض ، و مبتنی بر حقوق بشر هستیم.  به باور ما   آزادی جامعه از قید جزم اندیشی دینی و مستلزم کوشش های جدی فکری برای روشنگری و آگاهی بخشی  است.


اهداف و محتوای سایت
 سیطره ی حکومت اسلامی بر جامعه و تقدس باورها و احکام دینی موانع عمده ی  آزادی و آزاداندیشی در ایران هستند. به باور ما ایجاد جامعه ای بدون تبعیض و تحقق آرمان دمکراسی مبتنی بر حقوق بشر جز با رهایش حیطه ی عمومی از قید دین ممکن نیست.

 اگر دریابیم که ارزش ها و آرمانهای برابری خواهانه ی جنبش حقوق بشر،  برتر از هنجارهای اجتماعی تک تک ادیان است و اسلام، به عنوان سیاسی ترینِ دین ها، به هیچ وجه با حقوق بشر سازگاری ندارد، آنگاه توجیه عقلانی استواری برای مخالفت با رژیم اسلامی فعلی و هر نوع  دین سالاری خواهیم داشت.

 هدف اول این سایت سیاسی است: می کوشیم  در حد بضاعت خود به گذار  ایران به سوی لائیسیته [یا به  تعبیر وسیع تر  اما کم تر دقیق، سکولاریسم] و رهایی مردم از سلطه ی  دین  و دین پیشگان یاری رسانیم. در این راستا به معرفی آموزه ی حقوق بشر، مفاهیم مدرن سیاسی، طرح اندیشه های متفکران سکولار و لائیک، و نشان دادن تمایزات رفع ناشدنی اسلام با آموزه های مدرن می پردازیم.

قرن هاست که باورهای   جزمی اسلام بر فضای فکری ایران سایه ی مهیبی افکنده اند. فقدان روشنگری و عدم بازنگری انتقادی در آموزه های اسلام، ناشی از جهل و استبداد دیرزی و بازتولید کننده ی آن در سرزمین های اسلامی بوده است. خواست  حکومت لائیک  به خودی خود به معنای ضدیت با دین  به معنای اعتقادات شخصی نیست، اما آشکار است که  تمامیت خواهی اسلام مانع اصلی سکولاریزاسیون و تحقق لائیسیته در ایران  است.

 برای هرگونه رویکرد انتقادی به دین، و رهایش از سلطه ی آن، ابتدا باید آموزه های مدرن را نیز به درستی شناخت - آموزه ی اسلام که از در و دیوار می بارد. به باور ما  اگر آموزه های  سکولار  نزد نخبگان جامعه ی استبدادزده ی ما مجال عرضه، دفاع و تأمل یابد، دین در کلیّت خود در برابر عقلانیت انتقادی و آزاداندیشی تاب دوام نخواهد داشت.

هدف دوم این سایت معرفتی است: می کوشیم تا به گردآوری گوشه ای از آن تلاشهای  فکری بپردازیم که بنیادهای جزمی دین و الاهیات را به چالش میگیرند. و می کوشیم با طرح بحث های جدی خواننده را به تأمل واداریم.

به این امید که این کوشش گامی باشد، هرچند کوتاه، در جهت آگاهی بخشی به دوستداران آزادی و دانایی.

---------------------------------------------------------------------------------

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

معرفی کتاب پندار خدا (توهم خدا) از ریچارد داوکینز

داوکینز در کتاب‌های پیشینش که در مورد فرگشت بود، علیه خلقت‌گرایی (creationism) نوشته بود. موضوع اصلی ساعت‌ساز نابینا که در سال ۱۹۸۶ منتشر شد این بود که فرگشت قادر به توضیح توهم طراحی در طبیعت است. در کتاب توهم خدا او به طور دقیق‌تر به برهان‌هایی که برای و بر ضد وجود خدا مطرح می‌شوند پرداخته‌است.
داوکینز برای مدت‌ها خواهان نوشتن کتابی عمومی بر ضد دین بود ولی ناشرش مخالفت می‌کرد. سرانجام در سال ۲۰۰۶ ناشر داوکینز ایده را پذیرفت. داوکینز این تغییر ذهن را به خاطر «چهار سال بوش» می‌داند. تا آن زمان شماری از نویسندگان مانند سام هریس و کریستوفر هیچنز این کتاب‌ها همگی پرفروش بودند و سبب عکس‌العمل‌های دینداران شدند. بر طبق سایت Amazon.co.uk این کتاب باعث افزایش ۵۰ درصدی فروش کتاب‌های مربوط به دین شده‌است (شامل کتاب‌های ضد دین مانند توهم خدا، خدا بزرگ نیست) و همچنین سبب افزایش ۱۲۰ درصدی فروش انجیل نیز شد. که به همراه داوکینز، که توسط رابرت ویتزل «تثلیث نامقدس» مشهور شده بودند، کتاب‌هایی را به طور باز بر ضد دین نوشته بودند.

کتاب تشکیل‌یافته از ده بخش است. چند بخش نخست به این می‌پردازند که چرا احتمالا خدایی نیست. و بخش‌های بعدی موضوعات مربوط به دین و اخلاقیات را بررسی می‌کنند. کتاب به یادمان دوست قدیمی داوکینز، داگلاس آدامز تقدیم شده؛ و با گفتاوردی از وی همراه شده‌است که: «آیا برای اینکه ببینیم باغ زیباست باید باور کنیم که پریانی هم در ته باغ هستند؟»
در مقدمهٔ توهم خدا، داوکینز چهار پیام اصلیِ «آگاهی‌بخش» کتاب را چنین بیان می‌کند:
۱ بی‌خدایان می‌توانند زندگی شاد، سرشار، متعادل، و از لحاظ فکری پرباری داشته باشند.
۲ انتخاب طبیعی و دیگر نظریه‌های علمی بهتر از «فرضیهٔ وجود خدا» به کار تبیین جهان جانداران و چه بسا کل کیهان می‌آیند.
۳ نباید کودکان را به کیش والدین‌شان دانست و بر آنها برچسب دین خاصی زد. اصطلاحاتی مثل «بچه کاتولیک» یا «بچه مسلمان» باید منزجرکننده محسوب شوند.
۴ بی‌خدایان باید به بی‌خدایی خود مفتخر باشند، نه شرمنده. زیرا بی‌خدایی فرد نشانهٔ صحت و استقلال ذهن اوست.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

سو استفاده جسمی بدتر است یا سو استفاده ذهنی؟

یک بار پس از یک سخنرانی ام در دوبلین، از من پرسیدند که نظرم درباره ی جنجال سازی بر سر سوءاستفاده های جنسی کشیشان کاتولیک چیست. پاسخ دادم که هر چند بی شک سوءاستفاده ی جنسی شنیع است، اما چه بسا زیان آن کمتر از آسیب های روانی  درازمدتی باشد که با کاتولیک بارآوردن کودک به او تحمیل می کنند. این پاسخ فی البداهه به دل حضار نشست و موجب تشویق پرشوری شد (حضاری که البته روشنفکران ایرلندی بودند و نمی توان گفت نمایانگر کلیت جمعیت کشور هستند).
اما بعدها هنگامی به یاد این این ماجرا افتادم که نامه ای از یک زن آمریکایی حدوداً چهل ساله دریافت کردم. او درآن نامه نوشته بود که کاتولیک رومی بار آمده و در هفت سالگی اش دو اتفاق ناگوار برایش رخ داده است. نخست اینکه کشیش محله شان در خودرو اش از او سوءاستفاده ی جنسی کرده ، و در همان اوقات هم یک کلاسی اش هم به مرگی دلخراش فوت کرده، و به جهنم رفته ، چون پروتستان بوده است. البته چون والدین این زن کاتولیک بودند به او قبولانده بودند که هرکس که کاتولیک نباشد به جهنم می رود. نظر امروزی این زن این بود که از میان این دو سوءاستفاده ی کلیسای کاتولیک از کودکان، یکی جسمی و دیگری ذهنی، دومی به مراتب بدتر است.
به نوشته او:
دست مالی شدن توسط یک کشیش (از دید یک بچه ی 7 ساله) فقط یک "اَخ" است اما خاطره ی رفیقی که به جهنم رفته ترس بی حدی ایجاد می کند. من هرگز به خاطر آن کشیش بی خواب نشدم – اما شب های زیادی را با این ترس سر کردم که مردمی که دوستشان داشته ام به جهنم رفته اند.
این ترس مثل بختک به جانم افتاده بود.

البته آزار جنسی که این زن در بچگی در ماشین کشیش تحمل کرده در مقابل، گیریم، درد پسرکان دستیار مراسم که توسط کشیشان گاییده شده اند نسبتاً ملایم بوده است. و امروزه کلیسای کاتولیک به قدر سابق از جهنم حرف نمی زند. اما این نمونه نشان می دهد  که دست کم ممکن است که عواقب سوءاستفاده ی روانی از کودکان وخیم تر از سوءاستفاده ی جسمی از آنان باشد. می گویند که آلفرد هیچکاک، استاد بزرگ سینما و متخصص هنر ترساندن مردم، در حال رانندگی در جاده های سوئیس بود که ناگهان از پنجره ی ماشین به بیرون اشاره کرد و گفت "این ترسناک ترین منظره ایست که تا حالا دیده ام" و امتداد اشاره ی او، کشیشی بود که دست بر شانه ی پسرک خردسالی نهاده بود و با او صحبت می کرد.
هیچکاک از پنجره ی ماشین به بیرون خم شد و فریاد زد: "فرار کن پسر جان! زندگی ات را نجات بده!"

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

آیا علم یک دین است؟

نویسنده:  ریچارد داوکینز


 امروزه هشدارهای آخرالزمانی درباره ی  خطرات ویروس ایدز، "جنون گاوی" و خیلی امراض دیگر باب شده است، اما من فکر می کنم که می توان ایمان را هم یکی از بلایایی دانست که نه تنها با امراضی مثل آبله قابل مقایسه است، بلکه ریشه کن کردن آن بسیار دشوارتر است.

ایمان، یعنی باوری است که متکی بر تجربه نباشد، گناه نخستین تمام ادیان است. آیا با ملاحظه ی  اوضاع خاورمیانه و ایرلند شمالی نمی توان گفت که ایمان یک  ویروس مغزی بی نهایت خطرناک است؟ یکی از داستان هایی که  در گوش بمب گذاران انتحاری مسلمان می خوانند این است که شهادت کوتاه ترین راه به بهشت است – و بمب گذار نه تنها به بهشت می رود، بلکه به بخش اعیانی بهشت نزول اجلال می کند که در آنجا 72 باکره ی مه پیکر انتظارش را می کشند. گاهی به نظرم می رسد که شاید نهایت امید ما این باشد که سرانجام به یک جور "منع تکثیر تسلیحات روحانی" دست پیدا کنیم. الاهیدانان کارآزموده را به بهشت گسیل کنیم تا باکرگان نفس راحت تری بکشند.

با توجه به خطرناک بودن ایمان–  و با ملاحظه ی تعهد به عقل و مشاهده در فعالیتی که عقل می خوانیمش –به نظرم  کنایه ای در این هست که هرجا من سخنرانی عمومی دارم، همیشه کسی پیدا می شود که بگوید " البته علم شما هم فقط یک جور دین است، درست مثل دین ما. اصولاً علم هم در نهایت سر از ایمان در می آورد. این طور نیست؟"

خوب، باید گفت علم یک دین نیست و هرگز هم سر از دین در نمی آورد. گرچه علم بسیار از فضایل دین را دارد، اما عاری از رذایل آن است. علم برپایه ی شواهد تحقیق پذیر است. ایمان دینی نه تنها فاقد شواهد تأییدگر است، بلکه طشت آن از بام افتاده که به این بی نیازی اش به شواهد افتخار هم می کند و مسرور هم هست. اما ذهن توماس شکاک {1} جویای شواهد است. شاید قدیس دانشمندان همان توماس شکاک باشد.

یکی دلایل  اینکه همواره چنین ایرادی به من می گیرند و علم را هم یک جور دین می دانند این است که من به حقیقت تکامل باور دارم. این باور من حتی به اعتقادی پرشور می ماند.  به نظر سطحی برخی، این باور عمیق هممانند نوعی ایمان است. اما شواهدی که مرا به صحت باور به تکامل سوق داده  فوق العاده قوی اند، و به علاوه این شواهد در دسترس هر کسی هم که به خود زحمت خواندن شان را بدهد هستند. هر کسی می تواند شواهدی را که من مطالعه کرده ام بخواند، و احتمالاً به همان نتایج برسد. اما اگر شما باوری داشته باشید که صرفاً برپایه ی ایمان باشد، من نمی توانم دلایل تان را تحقیق کنم. شما می توانید پشت حصار ایمان تان بخزید، که مرا بدان راهی نیست.

البته گاهی پیش می آید که بعضی از دانشمندان کارهایی می کنند که از سنخ  ایمان  است، و برخی در رویایی با شواهد ابطال کننده ی نظریه های محبوب شان،  لجولجانه از رها کردن آن نظریه ها سر باز می زنند. اما این حقیقت تغییری در این اصل نمی دهد که، حتی هنگامی که دانشمندان در برابر شواهد خیره سری کنند، این عمل را با شرم انجام می دهند نه با فخر.

در حقیقت علم یکی از اخلاقی ترین، و درستکار ترین نظام هاست – چرا که اگر علم چنین وسواسی در تبعیت از شواهد نداشت، کاملاً فرو می پاشید.( چنان که جیمز رَندی خاطر نشان کرده، درست به همین خاطر است که دانشمندان این قدر گول شیادان پدیده های فرانرمال را خورده اند و به همین خاطر است که خود تردستان حرفه ای بهتر از همه کس از پس رسوا کردن دغلکاران بر می آیند. علم اصلاً دغل کاریِ عمدی را پیش فرض نمی گیرد.) البته حرفه های های دیگری هم هست (که لازم نیست بگویم به ویژه حقوق دانان) که در آنها متخصص دقیقاً به این خاطر مزد می گیرد که در قلب کردن شواهد یا دست کم پیچاندن شواهد به نحو مطلوب مهارت دارد.

پس علم فارغ از رذیلت اصلی دین است، یعنی برپایه ی ایمان نیست. اما چنان که گفتم، علم برخی فضایل دین را دارد. دین می تواند فواید گوناگونی برای پیروانش داشته باشد – از جمله تبیین امور، تسلی، و اعتلای روانی. علم هم در این عرصه ها چیزهایی در چنته دارد.

انسان ها شیفته ی تبیین امور اند. شاید این نکته که دین تبیین هایی در مورد جهان ارائه می دهد یکی از دلایل اصلی اقبال جهانشمول نوع انسان به دین باشد. ما برای فهم هستی رازآلود جهان به آگاهی خود رجوع می کنیم. اغلب ادیان یک کیهانشناسی و یک زیست شناسی، یک نظریه در مورد حیات، و دلایلی برای هستی ارائه می دهند. به عبارتی، خود را به سان نوعی علم عرضه می کنند، اما علمی نادرست. گول این استدلال را نخورید که می گویند علم و دین در سپهرهای جداگانه ای سیر می کنند و به پرسش های جداگانه ای می پردازند. از حیث تاریخی، ادیان همواره کوشیده اند به پرسش هایی که در حیطه ی علم می گنجند پاسخ گویند. پس امروزه نباید بگذاریم دین از میدانی که دیرزمانی درصدد فتح آن بوده پا پس بگذارد. دین ها هم کیهانشناسی دارند و هم زیست شناسی، و در هر دو مورد هم غلط.

برای علم، تسلی بخش بودن دشوار تر است . برخلاف دین، علم نمی تواند به داغدیدگان وعده ی وصال یار را در جهان دیگر بدهد. با نگرش علمی، نمی توان وعده داد که کسانی که بر زمین زشتکاری کرده اند در زندگی بعدی تاوان  زشتکاری شان را تمام  و کمال  می پردازند. می توان استدلال کرد که اگر زندگی اخروی در کار نباشد (که به نظر من نیست)، تسلی دادن شخص با آن پشیزی نمی ارزد. اما ضرورتاً چنین نیست، یک باور کاذب هم می تواند درست به قدر یک باور صادق آرامبخش باشد، البته به شرط اینکه باورمند هرگز نادرستی آن را درنیابد. اما اگر تسلی دادن چنین ارزان باشد، علم هم می تواند تسکین دهنده های ارزان دیگری، مثل داروهای آرامبخش، پیش بگذارد ، که چه وهمی باشند و چه واقعی ، در هر حال افاقه می کنند.

اما در مورد حس تعالی، علم  میراث خوار خویش است. همه ی ادیان بزرگ  محملی برای افسون دارند، برای جذبه ی سیر در شگفتی و زیبایی خلقت. و  این احساس  تیره ی پشت لرزانِ نفس گیری که دست کمی از عبادت ندارد، که سینه را آکنده از نشئه ی شگفتی می کند، دقیقاً همان چیزی است که علم از پس ایجاد اش بر می آید. و این شگفتی آفرینی را  تا فراسوی مرزهای وهم و گمان قدیسان و صوفیان پیش می راند.  این حقیقت که در تبیین های ما ، و در فهم هر آنچه که تاکنون از عالم و حیات می دانیم امور فراطبیعی جایگاهی ما ندارند ، افسون آفرینی علم را زایل نمی کند. اندک نگاهی با میکروسکوپ به مغز یک مورچه، یا با تلسکوپ به کهشکانی از میلیاردها جهان دوردست کافی است تا تمام مزامیر و ادعیه را نخ نما و کوته نظرانه نماید.

حال، چنان که گفتم، هنگامی که به من می گویند که علم یا بخشی ازعلم، مانند نظریه ی تکاملی، تنها دین دیگری است به سان دیگر ادیان، با تندی نظرشان را رد می کنم. اما به نظرم می رسد که این راهکار درستی نباشد. چه بسا راهکار درست تر این باشد که این اتهام را به دیده ی منت بپذیریم و خواهان آن شویم که در کلاس دینی وقتی مساوی به طرح ایده های علمی هم داده شود. و هرچه بیشتر به این تدبیر می اندیشیم، بیشتر به نظرم می رسد که تدبیری راهگشا باشد.
پس ببینیم که اگر قرار بر طرح علم به عنوان یک دین باشد،از مکتب علم چه طرفی می توان بر بست.

من در مورد شیوه ی تعلیم کودکان حساسیت فراوانی دارم. به روشنی نمی دانم اوضاع تربیتی در ایالات متحده چگونه است، و آنچه می گویم بیشتر در مورد بریتانیا صادق است که در آن تحصیل تعلیمات دینی برای همه ی کودکان  قانوناً اجباری است{2}. البته در ایالات متحده این امر خلاف قانون اساسی محسوب می شود، اما من فرض می گیرم که در اینجا هم به کودکان آموزه های ادیان خاص والدین شان تعلیم می شود.

در اینجا به نکته ای می رسیم که من  سوءاستفاده ی ذهنی از کودکان می خوانم. در سال 1995 روزنامه ی ایندیپندنت، یکی از روزنامه های مطرح لندن، عکسی مثلاً ً جذاب و گیرا چاپ کرد از یک منظره ی کریسمس چاپ کرد. در این عکس  تصویر سه کودک بود که به آنها  لباس سه فرزانه ای را که  به خیرمقدم ولادت عیسی می روند پوشانده بودند. در توضیح عکس آمده بود که یکی از کودکان مسلمان است، یکی هندو، و دیگری مسیحی است. نکته ی به اصطلاح گیرای قضیه این بود که آن کودکان همگی در جشن ولادت عیسی شرکت می کنند.

اما نکته ای که جذاب و گیرا نیست این است که آن کودکان همگی چهارساله بودند. شما چطور می توانید یک کودک چهارساله را مسلمان یا هندو یا یهودی بخوانید؟ آیا می توانید از یک کاپیتالیست چهارساله صحبت کنید؟ از یک نئو-جدایی طلب چهارساله چطور؟ یا از یک لیبرال جمهوریخواه چهار ساله؟ عقایدی در مورد عالم و آدم هستند که کودک با رشدیافتن امکان می یابد خود در موردشان به قضاوت بنشیند. اما  دین  یکی از حیطه های فرهنگی ماست که در مورد آن مطلقاً، و بدون ذره ای چون و چرا، می پذیریم که والدین مطلقاً و مسلماً حق دارند تکلیف عقاید کودکان شان را تعیین کنند، که کودک چگونه بار آید، و چه عقایدی در مورد عالم ، حیات، و هستی  پیدا کند. «مسلم می دانیم  که " الناس علی دین آبائهم" باشند » . ملاحظه می کنید که مقصودم از سوءاستفاده ی ذهنی از کودکان چیست؟

حال ببینیم تعلیمات دینی از ما انتظار تأمل در چه اموری را دارند. یکی از اهداف این تعلیمات می تواند تشویق کودک به اندیشیدن به پرسش های عمیق هستی، و دعوت آنان به فراروی از ملالت دغدغه های زندگی روزمره  و اندیشیدن به امور متعالی تر باشد.

علم می تواند دیدگاهی به حیات و جهان ارائه دهد، که چنان که گفتم، الهام شاعر را سرافکنده می کند، تا چه رسد به همه ی نظام های ایمانی دوبدو متناقض و سنت های دینی نومیدکننده ی  ادیان جهان.

برای مثال، اگر در کلاس تعلیمات دینی، با کودکان در مورد عمر کیهان صحبت کنیم، چگونه ممکن است انگیخته نشوند؟ فرض کنید، هنگام مرگ عیسی، خبر آن واقعه به بیشترین سرعت ممکن در جهان به سوی خارج از زمین گسیل شده باشد. این خبر ناگوار تاکنون به کجا رسیده است؟  طبق نظریه ی نسبیت خاص، پاسخ این است که این خبر تحت هیچ شرایطی نمی تواند بیش از یک پنجم کهشکشان ما را طی کرده باشد.، و نمی تواند بیش از یک هزارم فاصله ی ما با نزدیک ترین کهکشان به ما از میان 100 میلیون کهکشان جهان همسایه را را پیموده باشد. محتملاً بیشتر جهان در قبال تولد، مصائب و مرگ عیسی خمی به ابرو نیاورده است. حتی خبر دوران سازی مانند پیدایش انواع جانداران بر کره ی زمین، بیش از چند خوشه ی کهکشانی همسایه ی ما را نپیموده است. گرچه تمام کل تاریخ بشر و فرهنگ انسانی مقیاس زمینی ما بسیار طولانی است، اما اگر کل در قیاس با کل زمانی که حیات بر زمین پدیدار شده به این می ماند که اگر دست هایتان از هم باز کنید و فاصله ی بین دو دست را معادل بازه ی حیاتمندی زمین بگیرید، کل تاریخ بشر بیش از مقدار غباری نیست که در هر بار سوهان زدن ناخن از این طول کم می شود.

برهان صنع، یکی از مهم ترین بخش های تاریخ دین است، و لازم به گفتن نیست که  نباید در کلاس های تعلیمات دینی من از آن غفلت کرد. کودکان باید به ظرایف خیره کننده ی پادشاهی جانوران نظر کنند، آموزه های داروینیسم و  خلقت گرایی را مطالعه کنند و خودشان دست به انتخاب بزنند. فکر می کنم اگر شواهد تکاملی به کودکان عرضه شود، آنها هیچ مشکلی در گزینش نخواهند داشت. نگرانی من این است که وقت کمی به آموزش تکامل اختصاص می یابد، بلکه در بریتانیا و ایالات متحده اساساً وقتی به آموزش تکامل اختصاص داده نمی شود و همه وقت را صرف تعلیم خلقت گرایی می کنند (چه در مدرسه، کلیسا، یا در خانه)

همچنین جالب خواهد بود اگر بیش از یک نظریه ی خلقت به کودکان ارائه شود. در فرهنگ ما نظریه ی غالب همان داستان خلقت اسطوره های یهودی است، که خود برگرفته از اسطوره های بابلی هستند. مسلماً نظریه های خلقت دیگری هم هست، و چه بسا باید برای تعلیم آنها هم باید وقت مساوی صرف شود (البته اگر در این صورت وقت برای آموختن درس های دیگر هم باقی بماند). من آموخته امکه  هندوان هم معتقد اند که جهان در یک مَشک کره زنی خلق شده است و مردم نیجریه معتقد اند که پروردگار جهان را از فضله ی مورچه آفریده است. مسلماً باید به این داستان ها هم به همان میزان اسطوره ی آدم و حوای سنت یهودی- مسیحی اعتنا شود.

این از سِفر آفرینش، حالا به پیامبران بپردازیم. ستاره ی دنباله دار هالی در سال 2062 ناگزیر بازخواهد گشت. پیشگویی های انجیلی و دلفی ای از چنین پیش گویی دقیقی عاجز اند؛ اخترگویان و نوسترادموسیان{3} به خود جرأت پیش گویی دقیق را نمی دهند، و شارلاتانی های خود را در هاله ای از ابهام می پوشانند. در قدیم هنگامی که دنباله دار هالی ظاهر می شد، اغلب آن را نشانه ی نزول بلا می دانستند. اخترگویی در سنت های دینی بسیاری، از جمله هندوئیسم، نقشی مهم ایفا کرده است. سه مرد فرزانه ای که پیش تر از آنها نام بردم، با هدایت یک ستاره به سمت گهواره ی عیسی رسیدند.  می توانیم از کودکان بخواهیم تصور کنند که  از لحاظ فیزیکی آن اثر به اصطلاح آسمانی بر امور انسانی چگونه بوده است.

اتفاقاً رادیوی بی بی سی برنامه ی تکان دهنده ای در سال 1995 پخش کرد که در آن به یک اخترشناس، یک اسقف و یک روزنامه نگار مأموریت داده شده بود تا مسیر آن سه فرزانه را پیجویی کنند. خوب، شما می توانید بفهمید که چرا یک اسقف و یک روزنامه نگار (که اتفاقاً هر دو نویسندگان دینی بودند) به چنین سفر اکتشافی ای اعزام شوند، اما اخترشناس که ظاهراً نویسنده ی محترمی در حیطه ی اخترشناسی بود هم با این گروه همراه شد! در طی سفر، اخترشناس در این مورد حرف می زد که مثلاً وقتی مشتری و زحل در سمت الرأس اورانوس باشند طالع چگونه است،
یا حرف هایی از همین قبیل. او در واقع به اخترگویی اعتقاد نداشت، اما یکی از مسائل فرهنگ ما این است که به مردم می آموزد تا در مورد طالع بینی و اخترگویی تساهل پیشه باشند، و حتی با آن تفریح کنند- به حدی که حتی مردمان دانشور هم که به اخترگویی اعتقادی ندارند، آن را تفریح بی ضرری می یابند. در حقیقت من اخترگویی را خیلی جدی می گیرم: من آن را به این خاطر خیلی مهلک می یابم که زیرآب عقلانیت را می زند. و به همین خاطر می خواهم  آن را برافتاده ببینم.

اما وقتی در درس تعلیمات دینی به بحث اخلاق می رسیم، فکر نمی کنم علم حرف چندانی برای گفتن داشته باشد، و من به جای آن فلسفه ی اخلاقی عقلانی را می گذارم. آیا کودکان فکر می کنند که معیارهای مطلقی برای خوب و بد هست؟ اگر این طور باشد، این معیارها از کجا می آیند؟ آیا می توانید اصول مناسبی برای خوب بد وضع کنید، مثلاً " چنان رفتار کن که با تو رفتار می کنند" یا "بیشترین خیر برای بیشترین کسان" (حالا این عبارت هر معنایی که داشته باشد)؟ شخصیت اخلاقی شما هرطور که باشد،  این پرسش فرخنده ای است که، به عنوان یک تکامل گرا، به جای اینکه بپرسیم اخلاقیات از کجا ناشی می شوند؛ بپرسیم مغز آدمی چه مسیری را پیموده تا به تمایل اخلاقی، به حس خوبی و بدی، رسیده است؟

آیا باید جان انسان را ارزشمند تر از هر جان دیگری بدانیم؟ آیا باید دیوار بلندی به دور هوموساپینس [نام زیست شناختی گونه ی انسان هوشمند.م] بکشیم، یا باید بگوییم که گونه های دیگری هم هستند که مستحق همدلی انسانی اند؟ آیا، مثلاً، باید به کسانی بپیوندیم که همه ی دغدغه شان جان آدمی است، و برای جان جنینی که قابلیت هایش بیش از یک کرم نیست ارزشی بیش از جان یک شامپانزه ی زنده و متفکر و حساس قائل شویم؟ بر چه مبنا می توان این حصار تقدیس به دور هوموساپینس را توجیه کرد – که حتی ریزه های بافت های جنینی را هم در بر می گیرد؟ (وقتی با دیدگاه تکاملی به قضیه نگاه کنید، این تمایز قائل شدن چندان بخردانه نمی نماید.) اگر ما و شامپانزه نیاکان تکاملی مشترکی داشته باشیم، آیا این حصار ناگهان فرو نمی افتد؟



خوب حالا به بحث آخر، یعنی بحث آخرت شناسی بپردازیم. می دانیم که مطابق قانون دوم ترمودینامیک همه ی پیچیدگی ها، همه ی حیات، همه ی خنده ها و گریه ها، سرانجام به هیچی سرد پایانی ره می برند. این پیچیدگی ها، و خود ما، نمی توانیم بیش از قمار محلی کوچکی در آستانه ی مغاک یکنواختی باشیم.

می دانیم که جهان در حال انبساط است و چه بسا تا ابد در این حالت بماند، گرچه ممکن هم هست که مجدداً رو به انقباض گذارد. می دانیم که هر چه بر سر جهان بیاید، بالآخره حدود 60 میلیون قرن بعد خورشید زمین را به درون خود می کشد.

خود زمان در لحظه ی مشخصی آغاز شده است، و ممکن است در لحظه ی مشخصی پایان یابد – یا نیابد. همچنین زمان می تواند در گوشه هایی از فضا، که سیاهچاله نام دارند به طور محلی پایان یابد. چنین می نماید که  قوانین جهان برای همه ی جهان صادق اند. چرا چنین است؟ آیا ممکن است در گوشه ای از جهان این قوانین تغییر کنند؟ اگر بخواهیم
گمان پردازی کنیم، می توان گفت که زمان می تواند با قوانین جدید فیزیک، و ثابت های جدید فیزیکی آغاز شود. و حتی برخی پیشنهاد کرده اند که ممکن است جهان های فراوانی در کار باشند، که هر یک چنان تمام و کمال جدای از دیگران اند که در نظر بقیه ی جهان ها وجود ندارند. در اینجا نیز می توان از انتخاب داروینی میان جهان ها سخن به میان آورد.

پس اگر قرار باشد علم را به مثابه نوعی تعلیمات دینی به کار گیریم، به خوبی از پس این کار بر می آید. اما این کافی نیست. به باور من قدری آشنایی با انجیل به کار هر کسی که در پی آموختن ادبیات انگلیسی است می آید. نقل قول از انجیل و کتاب ادعیه ی عامه، به تنهایی 58 صفحه از دیکشنری نقل قول های انگلیسی آکسفورد را اشغال کرده اند. تعداد صفحات نقل قول های این دیکشنری تنها در مورد  شکسپیر افزون تر از این است. من فکر می کنم اگر کودک بخواهد ادبیات انگلیسی بخواند، این کار  بدون مطالعه ی  انجیل ره به جایی نمی برد.

حال برگردیم به این اتهام که علم هم یک جور دین است. قوی ترین صورت این اتهام – که اغلب مرا به عنوان یک دانشمند و نیز خردگرا در مظان آن قرار می دهند – این است که شور و تعصب دانشمندان هم به قدر دینداران عظیم است. گاهی ممکن است ذره ای حقیقت در این اتهام باشد؛ اما در طریقت تعصب و حماقت ما دانشمندان تنها تازه کاران بی دست و پایی بیش نیستیم. ما از مجادله با کسانی که با ما مخالف اند متلذذ می شویم. اما آنها را نمی کشیم.

اما مایلم حتی خفیف ترین شکل اتهام خیره سری را هم این چنین رد کنم. تفاوت بسیار بسیار مهمی هست میان اعتقاد سرسختانه به عقیده ای، به این  خاطر که آن را به خوبی آزموده ایم و شواهد استواری به نفع آن داریم، و اعتقاد سرسختانه به عقیده ای، به این خاطر که بر ضمیر ما مکشوف شده، یا بر ضمیر کسی که قرن ها پیش می زیسته مکشوف شده، و در طی قرون و اعصار، سنت هاله ای قدسی به آن پوشانده است. میان باوری که با ذکر شواهد و به طور منطقی  آماده ی دفاع از خود است و باوری که هیچ شاهدی جز سنت، مرجعیت، یا وحی بر صحت خود ندارد، تفاوت از زمین تا آسمان است.



(این نوشتار برگرفته از سخنرانی ریچارد داوکنینز در مراسم دریافت نشان افتخار اومانیست سال 1996 از  انجمن اومانیست های آمریکا است)


{1} مطابق انجیل، حواریِ عیسی مسیح که به صحت وجود رستاخیر شک داشت و تا پیش از آنکه عیسی با تماس دست خود زخم او را شفا نداد، رستاخیز را باور نکرد . م

{2} خواننده توجه دارد که این سخنرانی مربوط به سال 1996 است. با تلاش نیروهای سکولار، امروزه دیگر ین اجبار به گذراندن درس تعلیمات دینی در بریتانیا و بیشتر کشورهای اروپایی لغو شده ، و امروزه دانش آموزان می توانند به جای آن درس  اخلاق را انتخاب کنند. م

{3}  نوسترادموس طبیب و پیشگوی مشهور فرانسوی عصر رنسانس )قرن هفدهم(.