۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

افسانه امام زمان و دکترین مهدویت، ایدئولوژی دیگری برای قدرت دادن به نظام جمهوری اسلامی

 نقشه عملیات امام زمان!

یکی از موضوعات مهم روز ایران این گروه منتظرالظهور است که به تازگی پیدا شده است و مهمترین چهره اش محمود احمدی نژاد است. این مسئله بسیار تاسف بار در عین حال خنده آور ولی ترسناک است. شیعیان همیشه منتظر هستند اما افراد این گروه خود را منتظران خاصی معرفی کرده اند و تئوری جدیدی برای قدرت دادن به حکومت جمهوری اسلامی ساخته اند.

چند عامل داخلی، خارجی و منطقه ای باعث شده است که این جریان به وجود آید. در طی این سی سال تاکید حکومت ظالم اسلامی بر مطلقیت ولایت فقیه و ارزش ولایت فقیه بوده و هست. اما این ایدئولوژی ولی فقیه از کجا پیدا شده است؟ در واقع ولی فقیه نایب امام زمان است. یعنی بر حسب وجود امام زمان و غیبت او بود که ولی فقیه را مطرح کرده اند و وقتی که آقای خمینی آن تئوری ولی فقیه خود را ارائه می داد حرفش این بود که در مدت غیبت امام زمان حق حکومت در اختیار این فقها است. بنابراین موضوع امام زمان منبع حقانیت و مشروعیت عقیده این آخوندها و حکومت بوده است.

چون در ایران بیشتر افراد با اصل ولایت فقیه مخالفند و آن را مشکل اصلی میدانند. این است که وقتی کار این ولایت فقیه دچار خطر و مشکلی شود، این ها مجبور می شوند برگردند به اصل قضیه، یعنی امام زمان.  این است که این گروه به اصل قضیه بر میگردد و می گویند ما برای تماس با امام زمان نیازمند ولی فقیه نیستیم بلکه منتظرالظهوریم. یعنی کسی که شرایط دوران ظهور را میفهمد و خودش را یار امام زمان می داند خود می تواند با امام زمان تماس بگیرد.

علت ظهور این فرقه وسواسی بوده است که این ها در ارتباط با حفظ  نظامشان داشته اند. شاید در تاریخ جهان نمونه ای نداشته باشیم که یک رژیمی اینهمه مسئله حفظ خودش برایش مطرح باشد. در گذشته سیاستمداران ما چه خوب و چه بد  برای حفظ ایران تربیت می شدند. اما این حکومتیان از آنجا که خود میداند که چقدر به مردم ظلم کرده اند، چقدر بیراهه رفته اند چقدر برعلیه منافع این مملکت کار کرده اند و از آنجا که از آینده خود می ترسند و وحشت داشته اند، بنابراین حفظ نظام به مهمترین مسئله این ها تبدیل شده است. به این دلیل  هم اکنون ایده ولایت فقیه برای حفظ نظام کافی نیست، به ناچار این ها به دنبال تئوری دیگری رفته اند به نام اینکه ما گروهی به نام منظرالظهور هستیم!

علاوه بر این، افسانه "امام زمان" و تئوری "منتظر الظهور" بودن و "دکترین مهدویت" برای توجیه شرایط  بد و رو به پسرفت ایران مناسب است. چون وضعیتی بر قرار شده است که فقر، بدبختی، بیچارگی و هزار و یک مشکل برای این مردم بوجود آمده است و این ها میدانند که مسئول این وضعیت خودشان بوده اند. و برای فرار از واقعیت های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و ... رفته اند افسانه های قدیمی را زنده کرده اند. یکی از این افسانه های قدیمی می گوید: شرایط  ظهور امام زمان این است که اوضاع خیلی خراب شود، ظلم زیاد شود، فقر افزایش یابد و مشکلات اجتماعی زیاد بشود. به همین دلیل این ها در توجیه  نظام خودشان می گویند این اوضاع و احولی که پیش آمده تقصیر ما نیست. و این مشکلات را به مراکز به قول خودشان ظلم و فساد دنیا یعنی آمریکا و اسراییل ربط می دهند. ودلیل شرایط افتضاح کنونی را وجود آمریکا و اسراییل میدانند! و نیز دلیلی خوب برای ظهور امام زمان!

بسیاری از مردم عادی فراموش کرده اند که ایده ولی فقیه از کجا آمده است. مشکل ما ایرانی ها ولی فقیه ، احمدی نژاد، مصباح یزدی و بسیجی های منتظرالظهور نیستند. بلکه مشکل اصلی ما این است که به خرافات اهمیت میدهیم و اجازه میدهیم هر خرافه ای قدرت بگیرد.
« حداقل از شما تحصیل کرده های ایرانی می خواهم که ایدئولوژی های نظام را که نظام  بر پایه آن ها شکل گرفته است را بیابید و آن ها را مورد هدف قرار دهید. »

از سوی دیگر این گروه منتظرالظهور برای معرفی تئوری "دکترین مهدویت" کارهای جالبی میکند و حرف های جالبی میزنند که نمونه های آن حرف ها محمود احمدی نژاد در مجالس مختلف بین المللی و داخلی است. برای مثال در یک سخنرانی سخنی گفته بود که معنی آن این بود: « آمریکایی ها میدانند که در اینجا خبری هست. به همین دلیل به این منطقه آمده اند. برای جلوگیری از ظهور امام زمان».(اگر آمریکایی میخواست جلوی ظهور امام زمان را بگیرد یک بمب می انداخت تو چاه جمکران و خیال خودش رو راحت میکرد) با این حرف میخواست به ماجرای ظهور امام زمان اهمیت بدهد و بگوید که همه ی دنیا منتظر ظهور امام زمان هست. در اولین سخنرانی خود که در سازمان ملل متحد انجام داد هم از منجی عالم و امام زمان گفت و بارها و بارها این سخنان خود را در مجالس مختلف بیان کرده است!

اما آیا این مهملات و خرافات بر روی قشر متوسط وتحصیل کرده تاثیری دارد؟ آیا فرد تحصیل کرده و دانا جذب این تئوری دروغین امام زمان و دکترین مهدویت می شود؟ حکومت از قشر متوسط و تحصیل کرده نا امید شده است و به این نتیجه رسیده است که باید بر روی  نا آگاهترین قشر جامعه سرمایه گذاری کند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

دانایی انگلی (آرامش دوستدار )

شق دوگانه در بینش اسلامی این است: یا قرآنی هست یا جز قرآن. درست‌تر بگوییم: یا قرآن هست یا ناقرآن. با چنین تشخیص قرآنیِ درستی كه از اصالت پندار اسلامی برمی‌آید، عمر توانسته است سوزاندن كتاب‌های ناقرآنی و بیگانه را روا بداند. معنای این شق متناقض دوگانه این است: نه قرآن می‌تواند «ضمناً» باشد، و نه هیچ امر ناقرآنی می‌تواند «ضمناً» در كنار قرآن باشد. كسی كه این امر و اهمیت آن را نمی‌داند، نه می‌داند قرآن چیست و نه اسلام.

هاینریش شِدِر كه در چگونگی برخورد فرهنگی ما با یونانیان محتملاً ژرفتر از آن اندیشیده است كه دیگران پیش یا پس از او، و با چیرگی كم‌نظیرش بر فرهنگ غربی و فرهنگ‌های خاورمیانه‌ای بهتر از هركس دیگر توانسته است در مشكل تأثیر فكر یونانی بر شرق و بهره‌مندی نیم‌بند شرق از آن بنگرد، در این باره چنین می‌نویسد: «كسی كه با یونانیان رابطه‌ی حیاتی برقرار كند باید ببیند می‌خواهد دانسته شاگرد آنها شود یا نه. تأثیر نیروی اندیشه و خرد یونانیان كه در خوداستواری‌اش كلیت واقعات را می‌اندیشد و آن را در نظام خود می‌گیرد، به قدری قوی‌ست كه به عنوان تنها شق ممكن به هركس برخورد او را مجاب می‌كند. به همین جهت كسی كه به یونانیان برمی‌خورد چاره‌ای جز این ندارد كه از آنان بیاموزد. شرقیان نیز چون باقی اقوام نتوانسته‌اند از نفوذ اندیشه‌ی یونانی مصون بمانند. اما گمان كرده‌اند می‌توانند فقط ابزار فنی را از آنها بگیرند، و دیگر لازم نیست خود اندیشیدن را از آنها بیاموزند[...] آیا مجاز نیستیم و نباید در اینجا از قصوری سخن گوییم كه شرقیان مرتكب شده و هرگز آن را جبران نكرده‌اند؟» (۱).



آنچه شِدِر می‌گوید، بدون تردید درست می‌گوید: اینكه هیچگاه گذشتگان ما از یونانیان اندیشیدن نیاموخته‌اند. بر این باید افزود كه ما اكنون در مناسبات با اروپاییان همان كار را می‌كنیم كه زمانی پدران فرهنگی ما با یونانیان كرده بودند، با این تفاوت كه ما در فرهنگ خودمان ریزه‌خوار این پدرانیم، انگل‌هایی چسبیده بر سراپای آنان، و آنان در همان شیوه‌ی كار خود نه تنها از ما امروزیان با استعدادتر و جدی‌تر بوده‌اند بلكه اصالت‌هایی هم داشته‌اند كه در ما به دشواری می‌توان یافت. به‌جای قصور بزرگ نیاموختن اندیشیدن، قدمای ما ابزار فنی را برای تنظیم و ترتیب مصالح جهان‌بینی خود از آنها گرفته‌اند و به كار برده‌اند. گرچه شِدِر نفوذ و احاطه‌ی فكر دینی در شرق را به خوبی دیده و بدان موكداً اشاره كرده، اما با آنچه در این مورد فقط به اشاره‌ی مؤكد می‌گوید اساس را ناگفته می‌گذارد.

اساس گونه‌ی برخورد بینش دینی اسلام با امور است كه نه فقط اندیشیدن را غیرممكن می‌سازد بلكه به همین سبب نیز ابزار فنی را می‌گیرد و آن را جایگزین آنچه نمی‌تواند بیاموزد می‌كند: جایگزین اندیشیدن.

هیچ موجبی هم وجود ندارد كه جز این كند. بلكه بعكس: برای اینكه نمی‌توان بنیاد خانه‌ای را به منظور تحكیم و نگهداری آن خانه به دست خود برداشت، برای اینكه نمی‌توان به قصد تحكیم و نگهداری خانه شیوه‌ای آموخت و به كار برد كه خانه را از پای بست براندازد، مثلاً خانه‌ی بینش دینی را!

اندیشیدن به معنای یونانی آن این كار را با بینش دینی می‌كند، چنانكه با مسیحیت كرده و آن را در پایگاه وارثان خود خصوصاً در اروپای غربی به امری شخصی و خانگی تقلیل داده است. اندیشیدن به معنای یونانی آن اگر در فرهنگ ما نافذ و راسخ می‌شد چنین كاری را به شدت بیشتر با اسلام می‌كرد، برای اینكه اسلام از هر دینی انعطاف‌ناپذیرتر و مآلاً شكستنی‌تر است. آنوقت ما ایرانیان دیگر اسلامی نمی‌بودیم! اما شق دوگانه در بینش اسلامی این است: یا قرآن هست یا جز قرآن. درست‌تر بگوییم: یا قرآن هست یا ناقرآن. با چنین تشخیص قرآنیِ درستی كه از اصالت پندار اسلامی برمی‌آید عمر توانسته است سوزاندن كتاب‌های ناقرآنی و بیگانه را روا بداند. معنای این شق متناقض دوگانه این است: نه قرآن می‌تواند «ضمناً» باشد، و نه هیچ امر ناقرآنی می‌تواند «ضمناً» در كنار قرآن باشد. كسی كه این امر و اهمیت آن را نمی‌داند، نه می‌داند قرآن چیست و نه اسلام، گرچه قرآن را بارها خوانده و حتا از حفظ كرده باشد. قدمای ما این را خوب می‌دانستند، چون در منش دینی خود اصیل و صمیمی بودند. قرآن كتابی چون تورات و انجیل نیست. این دو كتاب برای یهودیان و مسیحیان در واقع جنگی از روایات و نوشته‌های قدیسین یهودی و مسیحی است، نه كلام خدا. فقط قرآن مطلقاً كلام شخص خدا است و بس. هیچ مسلمانی، محمد طبعاً در رأس، در خدایی بودن كلام قرآنی در خواب هم به خود تردید راه نمی‌داده و نمی‌دهد. برای اثبات این واقعیت حقانی، بارها محمد مدعیانش را به مسابقه‌ی «قرآن گویی» دعوت كرده، و جالب این است یك نفر در این مسابقه، یا نخواسته یا نمی‌توانسته شركت كند. (۲). یك نشانه و فقط یك نشانه‌ی بی‌همتایی قرآن بنابر اعتقاد مسلمانان، تقلیدناپذیر بودن زبان و ساختار این كتاب است. و اگر كسی گذرا بگوید وای بر ادبیات آن مردمی كه شاهكارش این كتاب باشد، چون ممكن است بسیاری از دانایان و ادیبان اسلامی برنجند، من از گفتن چنین سخنی در اینجا می‌پرهیزم.

اما به‌ هر سان قرآن آنطور كه محمد خود به صراحت و به كرات می‌گوید و مسلمان مؤمن می‌داند كلام خود خداست. یا لااقل رونوشت مصدقی از اصل لوح محفوظ در جایی از آسمان. در این امر احدی جرأت شك كردن ندارد. حتا آنان كه ممكن است دل به دریا بزنند و شاهنامه یا گلستان را سخن فردوسی و سعدی ندانند! كلامیت خدایی قرآن به حدی است كه در باور محمد خدای بی‌كلام به معنای بی‌كتاب تصورناپذیر بوده است. به همین علت و نیز به سبب بی‌اطلاعی موجهش از چگونگی پیدایش كتاب‌های مقدس یهود و نصارا، محمد تورات و انجیل را، چنانكه پیشتر توضیح دادیم، وحی منزل بر موسی و عیسی می‌دانسته و پیروان آنان را به این سبب اهل كتاب خوانده است. به همین علل ذكر شده هاینریش شِدِر با آنچه نمی‌گوید این بغرنج را نادیده می‌گیرد: چگونه اصلاً در آغاز فرهنگ ایران اسلامی یا فرهنگ اسلامی به‌طور اعم اسلامیان می‌توانستند اندیشیدن را از یونانیان بیاموزند و مسلمان بمانند؟ و پس از آنكه در آن آغاز نیاموختند دیگر چگونه می‌توانستند در درون اینهمه تار و پود تنیده و بافته از اراجیف دینی اصلاً خود و خارج خود را به واقع ببینند و درك كنند، تا وحشتشان بگیرد و از فرط این وحشت قادر به جبران مافات شوند و «آموختن» را از نو آغاز نمایند، و تازه چون گذشته با وجود قرآن كه كلام خداست و معارض ناپذیر؟ بدین ترتیب گفته‌ی شِدِر كه ما در آموختن اندیشیدن یونانی قصور ورزیده‌ایم و آن را جبران نكرده‌ایم در عین درستی‌اش در مورد آنچه به صورت یك واقعیت تاریخی روی‌داده، مشكل ما را از یكسو حل نمی‌كند و از سوی دیگر، اگر بد فهمیده شود، گشودن آن را به نحوی خاص آسان جلوه می‌دهد. یعنی القاء شبهه می‌كند كه می‌توان یونانی اندیشیدن را مثلاً چنان آموخت كه ریاضیات یا فیزیك را. و البته منظور او هرگز نمی‌توانسته این بوده باشد. به همین جهت نیز تأكید می‌كند كه آدم باید دانسته بخواهد شاگرد یونانیان شود. معنای این گفته این است كه آدم باید خود را به پرورش یونانی بسپارد. اما چگونه، وقتی ما حتا نمی‌دانیم پرورش یونانی چگونه پرورشی‌ست؟ و چگونه اصلاً می‌توانستیم بدانیم؟

اندیشیدن به معنای یونانی آن نه از خواندن تراژدی‌های سوفكل و آشیل حاصل می‌گردد، نه از یادگرفتن تئوری دوگانگی جهان افلاطونی و نه از دانستن نظریه‌ی حركت و مفهوم محرك اول در تفكر ارسطو. این آخری‌ها را قدمای ما نه فقط به مراتب بهتر از ما امروزیان می‌دانستند، بلكه با هنرمندی و زبردستی شگفت‌آوری از آنها برای پیكردادن به بینش دینی خود استفاده كرده‌اند. و در این مورد ما هرچه هستیم انگل میراث آنانیم. یونانی اندیشیدن نه‌یعنی با آثار سوفكل و آشیل آشنا شدن و نه‌یعنی فلسفه‌های پیش‌سقراطیان و افلاطون و ارسطو را آموختن. آثار تراژیك كسانی چون آشیل، سوفكل و اوریپید در سده‌ی پنجم پ. م. برای مردم متعارف در تآترهای خیابانی نمایش داده می‌شده‌اند. و همین یكی كافی‌ست ما را با این پرسش روبه‌رو كند كه یونانیان چه مردمی بوده‌اند! یونانی اندیشیدن كار آن ذهنی‌ست كه چنان تماشاچیان یا خوانندگانی داشته‌ است، تراژدی‌نگاران، فیلسوفان، كمدی‌نویسان و هنرمندان و پدیده‌های دیگر را به وجود می‌آورده، و ریاضیات و فیزیك را چنان در بدایت اصولی‌اش اندیشیده كه تا امروز و آینده نیز متضمن تحول آنها بوده و خواهد ماند. در اینجا نیز ما فقط می‌توانیم گذرا این را بگوییم كه منحصراً چنین روالی از بدایت خود می‌توانسته است با ضرورتی درونی نویسنده و هنرمند بپروراند، یا كسانی چون كپرنیك، گالیله، نیوتن و اینشتین را به همان اندازه میسر كند كه فیلسوفان و متفكران غربی را، اعم از فرانسیس بیكن، هابز، هیوم، دكارت، كانت، هگل، ماركس، نیچه، فروید، اشپنگلر، فروید، هایدگر، سارتر... همه‌ی اینها از همین روال ذهنی در معارضه‌ی میان خودشان بر سر موضوعات گوناگون آدمی و جهان برآمده‌اند. به همین جهت نیز در تعارض و اشتدادی كه میانشان وجود داشته همگی یك كل را می‌ساخته‌اند، كلی كه فقط در این تعارض و گوناگونی درونی می‌تواند باشد. بدینسان این روال را به همان اندازه نمی‌توان به معنای متعارف آموختن یاد گرفت كه به صرف خواندن و آموختن اشعار نغز عرفا نیز نمی‌توان به آتش عشق الهی سوخت آنطور كه مثلاً عطار سوخته است. پی‌بردن به چگونگی این ذهن و روالش قطعاً نمی‌تواند جایی میسر گردد كه آشوب‌زده و بی‌اندام باشد، یا نظمی داشته باشد كه قیم‌ها برایش ساخته‌اند، از خدا و پیغمبر گرفته تا هر پیشوا و پیشرویی كه وظیفه‌اش افسار زدن به مردم و هدایت آنان است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ H.H. Schaeder: Der Mensch in Orient und Okzident, S.125 ff۲ـ در عین حال می‌دانیم كه نصُربن‌الحارث، سخنور عرب در زمان پیغمبر اسلام، به شیوه‌ی خود با او مسابقه می‌گذاشته و از او می‌برده است. این نصُربن‌الحارث در تكیه یا بازار، نه چندان دور از محمد، داستان رستم و اسفندیار می‌گفته، و مردم به گرد او جمع می‌شده‌اند. و به این ترتیب كار پیغمبر اسلام را كساد می‌كرده، و البته سزایش را هم می‌بیند و پس از پیروزی مسلمانان در جنگ بدر، از میان اسیران دو تن را می‌کشند که یکی همین نصُربن‌الحارث است. نگ.: سیرت رسول‌الله، ترجمه و انشای رفیع‌الدین اسحق‌بن محمد همدانی، به اهتمام اصغر مهدوی، چاپ دوم ۱۳۶۱، جلد اول، صفحه ۲۷۵ تا ۲۷۷

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

مشكل پدیداری من در اسلام ( آرامش دوستدار)

آزادی كه با و در پرسش پدیدار می‌گردد، آنچنان ضرورت درونی اندیشیدن است كه اندیشیدن تنها راه ضروری برای رسیدن به آزادی درونی. فقط اندیشیدن است كه من را به آزادی درونی می‌رساند. بنابراین من وقتی آزاد است كه بتواند بیندیشد، و بعكس. در این معنا من اسلامی نفی مطلق آزادی و اندیشیدن با هم است.

جوانه زدن و شکفتن نیروی اندیشیدن در ما تازه آغاز كار خواهد بود، آغاز پرداختن به آنچه پهنه و ژرفایش را هزارسال پیش فردوسی به ما نشان داده است. این دانسته و گفته‌ی فردوسی از هر دانسته و گفته‌ای كه در تاریخ فرهنگ ما برآمده پر زورتر و عمیق‌تر و به همین معنا و سبب نیز خطیرتر و خطرناكتر است، برای اینكه سرگذشت كلیت فرهنگی ماست. سرگذشت به معنای آنچه در گهواره‌ی ایرانی از نهاد اسلام بر ما گذشته و در این پایان امروزی‌مان همچنان باز می‌زیید. 
این كار یعنی رو در روی دینیت ایرانی و بینش دینی اسلام ایستادن، یعنی با توحید، نبوت، قرآن و وعد و وعید كه در واقع تربیع دایره‌ی اسلامی‌ست روبه‌رو شدن. و این وحدت چهارگانه در كلش ناظر بر چیست؟ بر آدمی و جهانش، و این آدمی كیست؟ آن است كه خود را من می‌نامد. 
بنابراین مشكل و غامض اصیل در منظوری‌ست كه به گونه‌های مختلف در واژه‌ی بسیار ساده‌ی من نهفته است. من نه قصد این را دارم و نه می‌توانستم در اینجا به غامضی كه من نام دارد موضوعاً بپردازم. اما ناچارم نگاهی از دور بر آن بیفكنم تا مشكل من را در جهان اسلامی اندكی بشناسیم، تا ببینیم چگونه است كه در جهان دینی و خصوصاً در نوع اسلامی‌اش تفكر ممتنع می‌گردد.

من در واقع به نحوی هستی آدمی است. از این دید می‌توان چنین گفت كه منظور از هستی مجموعه‌ی نیروها و كششهایی‌ست كه فقط در یگانگی خود به آدمها تفرد و تشخص می‌دهند، یعنی آنها را فرد و شخص می‌كنند. تفرد یعنی احوال جورواجور خود را در یگانگی خویشتن یافتن و بدین‌گونه از دیگری متمایز شدن. 
مثلاً وقتی یك افغانی خود را افغانی احساس می‌كند نه ترك یا ایرانی، این من اوست، یا گونه‌ای از هستی من اوست كه چنین احساسی را از آن او می‌سازد. وقتی یك عاشق احوال عاشقانه‌ی خود را از آن خود می‌شناسد، یك مادر خود را در احساس مادری خویش باز می‌یابد، یك مؤمن خود را مركز استغراق و انجذاب ایمانی‌اش احساس می‌كند، یا یك عارف وصال الهی را در نابودگی تشخص خود می‌داند و همه‌ی این نامبردگان در گونه‌ی هستی خود عاشق، مادر، مؤمن و عارفند و جز این‌گونه كه هستند نمی‌توانند باشند، با من آنها سر و كار داریم. این گونه ملاحظه و اندیشه كردن در من در وهله‌ی اول به وسیع‌ترین معنایش ممارست فلسفی می‌خواهد و از دور شبیه این است كه آدم بخواهد در رفتارهای روزمره‌‌اش خود را بپاید تا به چگونگی ارتباط و معنای كلی و واحد آنها پی برد. من به این معنا وحدت و مركز ثقل‌گونه‌ی هستی هر آدم است در برابر كثرت و تغییر جهان او و هر آدمی پیوسته در این وحدت و مركز ثقل هست و پایدار است. 
از چند مثال بالا این نیز برمی‌آید كه منِ هر آدم در گونه‌ای رابطه با جز خودش هست، یعنی هستی‌‌اش بر چنین رابطه‌ای مبتنی‌ست. افغانی با آنچه او را افغانی می‌كند، عاشق با آنچه او را عاشق می‌كند، مادر با آنچه او را مادر می‌كند. و این «آنچه» را ما اصطلاحاً دنیای من می‌نامیم. بنابراین می‌توان گفت: گونه‌ی رابطه‌ی هر آدم با دنیا یا جهان خودش یا گونه‌ی دریافتش از آن، هستی او را چون من ممكن و متعین می‌سازد و در عین حال از پیش پایه‌ی یگانه كننده‌ی احوال و تصورات گوناگون اوست.

در حدی كه این من خود و جهانش را بشناسد مسئله‌ای‌ست كه در تفكر فلسفی دوره‌ی نوین اروپا نخست برای دكارت مطرح می‌شود و با این آغاز، اما در بعدی دیگر و پیچیده‌تر، بغرنج اساسی تفكر ایده‌آلیسم آلمانی در پی كانت و در تعارض با او می‌گردد، یعنی برای فیشته، شلینگ و هگل. اینكه دكارت و سپس ایده‌آلیسم آلمان در این زمینه چه اندیشیده‌اند در این جا موردی ندارد و در ملاحظات ما نیز نمی‌توانست وارد باشد. اما به هرحال این را می‌توان دانست كه در محتوا و گونه‌ی هستی من، یعنی در بغرنج بزرگ آدمی در مواجهه‌اش با جهان و نیز در راه حل این بغرنج خصوصاً ایده‌آلیسم آلمان می‌اندیشد و این اندیشیدن را در فكر هگل به غایت اعتلایش می‌رساند.(۱). 
ما فقط به این جنبه توجه داریم كه من چون عامل یا پایگاه یگانگی حالها و تصورات و افكار هر آدم ناظر بر امور است. به این معنا باید گفت كه آدمیت هر آدم به من اوست مگر كسانی كه دچار اختلال شدید روانی و چندگانگی تشخص هستند. گفتیم در حدی كه این یگانگی شخصی به صورت من در هر آدمی وجود دارد، یا هر آدمی در آن گرد می‌آید، رابطه‌ی من با جز خودش كه جهان او باشد به گونه‌ای اخص تعین می‌یابد. مثال جزیی‌اش نوع رابطه‌ای‌ست كه رییس یك اداره با اداره‌اش دارد و اعمش رابطه‌ای كه هر آدم با امور روزمره دارد. مثال كلی‌ترش اینكه هر مسیحی مؤمن از طریق عیسی در منِ خود فرزند خداست، چنانكه هر مسلمان مؤمن به وحی و امر محمدی عبد خدا. در این گونه هستی‌ست كه من مسیحی و من مسلمان به‌سبب نوع اخص رابطه‌شان با خدا، بمنزله‌ی جز من، نافی یکدیگر می‌شوند.

اكنون كه با مشكل محتوا و گونه‌ی هستی آنچه من می‌نامیم از دور آشنا شدیم، می‌توانیم به من اسلامی بپردازیم. اگر بنا را بر این بگذاریم كه آدم باید در آزادی و نظم پرورش یابد، نه در جبر و قهر، باید دید كه من اسلامی چنین امكانی به او می‌دهد یا نه. و اگر نمی‌دهد این من چگونه ساخته و پرداخته می‌شود.
تا كنون بارها نشان داده‌ایم كه اسلام هرگز قادر به دادن چنین امكانی نیست، برای اینكه ذاتاً عاری از آن است: اسلام یعنی تسلیم محض به خدایی كه نخست و همیشه در اركان چهارگانه‌ی توحید، نبوت محمدی، قرآن و وعد و وعیدش مطلقاً مرید است. مرید مطلق آن است كه در اراده‌اش خود رأی باشد نه هرگز وابسته و مشروط: هرچه هست و به هرگونه كه هست همیشه از پیش وابسته و مشروط اراده‌ی اوست. قهار نام کلامی و عرفانی چنین خدایی‌ست. هرگونه تصور مقابله با چنین خدایی باید برای من اسلامی امری محال باشد. اگر چنین است پس من كه حتا امكان چنین تصوری را با مسلمان‌شدنش از دست می‌دهد یا به سبب مسلمان‌بودنش به دست نمی‌آورد، چه‌گونه می‌تواند در برابر این خدا قرارگیرد؟ 
به هیچگونه، یا فقط در تسلیم اسلامی، یعنی در بی من بودن. اسوالد اشپنگلر كه بینش ایرانی و اسلامی را نیز اصطلاحاً جادویی یا مغاره‌یی می‌نامد ـ و منظورش آن‌گونه بینشی‌ست كه برایش كل جهان به مشیت الهی میان آغاز و پایانی معین و محتوم جریان دارد و زندگی آدمی در رباط سحرآمیز این آغاز و پایان همچون برزخی می‌گذرد ـ مباینت من اسلامی و آزادی را به درستی دیده و به همین معنا و منظور گفته است: «اسلام یعنی محال بودن من بعنوان نیروی آزاد در برابر خدا (تأكید از من). هر كوششی كه بخواهد به قصد و نظری خود ساخته در برابر خدا بایستد معصیت است». (۲). اما محال بودن یا نیستی من فقط در صورتی معنا دارد كه آزادی را بنیاد هستی من بدانیم. من اسلامی در نسبت با منِ آزاد محال می‌شود، نه در محكومیت اسلامی‌اش كه هستی آن است. منتها این محكومیت و عبودیت در برابر سطوت خدای اسلامی از هیچ هم هیچ‌تر و نیست‌تر می‌گردد.
مسلمانی در برابر هستی خدا یعنی نابودگی مطلق. اشد مجازات، حداقلِ محكومیت هر عرض اندامی در برابر این خداست. مثلاً وجوب قتل مرتد در اسلام، كیفر منطقی آدم اسلام ‌آورده‌ا‌یست كه من خود را در این تسلیم از دست می‌دهد و سپس با سركشی در برابر این تسلیم می‌خواهد آن را بازیابد و آزاد سازد. مرتد، یعنی آن كه از دین و خدای اسلامی روی برمی‌تابد و به دین و خدایی دیگر می‌گرود یا به هیچ دین و خدای دیگر نمی‌گرود، به این جهت در «منطق اسلامی» واجب‌القتل است كه با آزاد ساختن من خود از چنگ دینیت اسلامی آن را از نو به هستی در می‌آورد و با هست‌كردنش خدای اسلامی را كه موجب نابودی من او بوده است، نیست می‌كند. این هست كردن من و نیست كردن خدای اسلامی، رفتار درونی مرتد را از دو سو متعین می‌كند: در اثبات منِ بازیافته‌اش، و در نفی خدایی كه من او را تا كنون تحلیل برده است. من اسلامی در همه‌ی سوی‌های درونی و برونی خود محكوم خدا و رسول اوست. چنین «موجودی»، چون آزاد نیست، نه فقط در نهاد خود ممنوع‌التفكر است، بلكه اساساً تفكر نمی‌شناسد و به سبب وحشتی كه از این ناشناخته دارد بدان كینه می‌ورزد. تفكر در واقع ثبات وجودی او را در مأمن خدا و رسولش كه از او جز اطاعت انتظاری ندارند تهدید می‌كند، خواب دینی‌اش را كه در تسلیم اسلامی به او هویت و ایمنی می‌دهد پریشان می‌سازد، بندهایی را كه وی وجوداً بدانها و در آنها آویخته است می‌گسلد، تكیه‌گاهش را از او می‌گیرد، زیر پایش را خالی می‌كند و موجب سقوط او در خودش می‌گردد، خودی كه هرگز قادر به نگهداری او نیست، برای آنكه این خود همیشه به نیروی دیگری نگهداشته شده است. چنین منی هرگز از آزادی برنیامده تا بتواند خود را بدان و در آن برآورد و نگهدارد. برای اینكه آزادی بتواند من را میسر كند، برای اینكه من بتواند خود را آزاد سازد و آزادی را بسازد، آزادی باید با فكر آغاز شود و فكر با آزادی. این آزادی كه از آن سخن می‌گوییم، پیش از آنكه آزادی فردی، اجتماعی و سیاسی باشد، در اصل آزادی خصوصی و شخصی فكر است. نشانه‌ی این آزادی همیشه دینامیسم درونی پرسش است كه به نیرویش من می‌تواند با هر مانع و رادعی درافتد و آن را در هم شكند، نخست درحوزه‌ی خصوصی و شخصی فكر.

 آزادی كه با و در پرسش پدیدار می‌گردد، آنچنان ضرورت درونی اندیشیدن است كه اندیشیدن تنها راه ضروری برای رسیدن به آزادی درونی. فقط اندیشیدن است كه من را به آزادی درونی می‌رساند. بنابراین من وقتی آزاد است كه بتواند بیندیشد، و بعكس. در این معنا من اسلامی نفی مطلق آزادی و اندیشیدن با هم است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ "من" در واقع موضوعی منحصر به ایده‌آلیسم آلمانی نبوده، اما در چارچوب فلسفۀ "رسمی" یا دانشگاهی، نمایندگان ایده‌آلیسم آلمانی در پی دكارت و كانت و تعارض با آنها از من محوری می‌سازند كه نه تنها شناسنده بلكه در شناسندگی‌اش سازندۀ "جزمن" (بخوانید: جهان) بوده است. اینگونه دید که به‌سبب چیرگی علوم طبیعی در همان میانه‌ی سده‌ی هژدهم اعتبارش را از دست داده بوده، بی‌آنکه بتواند ایده آلیستهای آلمانی را از خوابهای فلسفی‌شان بپراند، امروزه قطعاً به هر صورتی بی‌اعتبار است و فقط ارزش تاریخی دارد. اما در اندیشیدن نادانشگاهی یا غیرمكتبی حتا پیش از دكارت نیز بوده‌اند كسانی كه "من" برای آنان به گونه‌ای كاملاً دیگر كه هنوز ارزش خود را از دست نداده بغرنجی محوری بوده. مثلاً برای مورآلیستهای فرانسوی ـ در رأسشان برای میشل دو مونتنی Montaigne، یا از آنپس در سده‌ی نوزدهم برای نیچه كه "من" به معنای ایده‌آلیسم آلمانی را توهم محض می‌داند، یا برای فروید كه "من" برایش نیرویی روانی‌ست در كشمكش دایم میان خواستهای جانوری به معنای طبیعی‌آن و مرزها و منع‌های پیرامونی در جامعه. بر اینها طبیعتاً می‌توان افزود دریافت فلسفه‌ی زبان و زبانشناسی را از من، كه خود دیدی جداگانه است. اشاره به ایده‌آلیسم آلمانی در متن هیچ علت دیگری جز این نداشته كه این مکتب فلسفی به جهان من بیشتر و کانونی‌تر پرداخته است.

2- Oswald Spengler: Der Untergang des Abendlandes, 1922; Bd. II, S. 87., Bd. I, S. 291.

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

معرفی چند پایگاه علمی برای خردگرایان


 پایگاه غیر رسمی دوستداران و طرفداران ریچارد داوکینز به زبان فارسی.
لطفاً از بخش‌های کتاب، مقاله و ویدیو در سایت دیدن فرمایید.
همچنین صفحۀ فیسبوک، فید، یوتیوب و تویتر سایت را از دست ندهید!

-----------------

هدف پروژه: ۱. سایت فرگشت ۲. صفحه فیس‌بوک فرگشت ۳. کانال علمی فرگشت، بالابردن سطح آگاهی عمومی نسبت به دانش فرگشت (تکامل) [Evolution] و زمینه‌های مرتبط با آن است. از آنجاییکه در وب فارسی کمتر به این موضوع جالب و شگفت انگیز پرداخته شده، سعی می‌شود تا حد توان در این  وبلاگ مطالب علمی در این رابطه تولید و گردآوری شوند.

-----------------

ما گروهی از دانش آموختگان ایرانی خواستار تحقق جامعه ای فارغ از  هر گونه تبعیض ، و مبتنی بر حقوق بشر هستیم.  به باور ما   آزادی جامعه از قید جزم اندیشی دینی و مستلزم کوشش های جدی فکری برای روشنگری و آگاهی بخشی  است.


اهداف و محتوای سایت
 سیطره ی حکومت اسلامی بر جامعه و تقدس باورها و احکام دینی موانع عمده ی  آزادی و آزاداندیشی در ایران هستند. به باور ما ایجاد جامعه ای بدون تبعیض و تحقق آرمان دمکراسی مبتنی بر حقوق بشر جز با رهایش حیطه ی عمومی از قید دین ممکن نیست.

 اگر دریابیم که ارزش ها و آرمانهای برابری خواهانه ی جنبش حقوق بشر،  برتر از هنجارهای اجتماعی تک تک ادیان است و اسلام، به عنوان سیاسی ترینِ دین ها، به هیچ وجه با حقوق بشر سازگاری ندارد، آنگاه توجیه عقلانی استواری برای مخالفت با رژیم اسلامی فعلی و هر نوع  دین سالاری خواهیم داشت.

 هدف اول این سایت سیاسی است: می کوشیم  در حد بضاعت خود به گذار  ایران به سوی لائیسیته [یا به  تعبیر وسیع تر  اما کم تر دقیق، سکولاریسم] و رهایی مردم از سلطه ی  دین  و دین پیشگان یاری رسانیم. در این راستا به معرفی آموزه ی حقوق بشر، مفاهیم مدرن سیاسی، طرح اندیشه های متفکران سکولار و لائیک، و نشان دادن تمایزات رفع ناشدنی اسلام با آموزه های مدرن می پردازیم.

قرن هاست که باورهای   جزمی اسلام بر فضای فکری ایران سایه ی مهیبی افکنده اند. فقدان روشنگری و عدم بازنگری انتقادی در آموزه های اسلام، ناشی از جهل و استبداد دیرزی و بازتولید کننده ی آن در سرزمین های اسلامی بوده است. خواست  حکومت لائیک  به خودی خود به معنای ضدیت با دین  به معنای اعتقادات شخصی نیست، اما آشکار است که  تمامیت خواهی اسلام مانع اصلی سکولاریزاسیون و تحقق لائیسیته در ایران  است.

 برای هرگونه رویکرد انتقادی به دین، و رهایش از سلطه ی آن، ابتدا باید آموزه های مدرن را نیز به درستی شناخت - آموزه ی اسلام که از در و دیوار می بارد. به باور ما  اگر آموزه های  سکولار  نزد نخبگان جامعه ی استبدادزده ی ما مجال عرضه، دفاع و تأمل یابد، دین در کلیّت خود در برابر عقلانیت انتقادی و آزاداندیشی تاب دوام نخواهد داشت.

هدف دوم این سایت معرفتی است: می کوشیم تا به گردآوری گوشه ای از آن تلاشهای  فکری بپردازیم که بنیادهای جزمی دین و الاهیات را به چالش میگیرند. و می کوشیم با طرح بحث های جدی خواننده را به تأمل واداریم.

به این امید که این کوشش گامی باشد، هرچند کوتاه، در جهت آگاهی بخشی به دوستداران آزادی و دانایی.

---------------------------------------------------------------------------------

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

معرفی کتاب پندار خدا (توهم خدا) از ریچارد داوکینز

داوکینز در کتاب‌های پیشینش که در مورد فرگشت بود، علیه خلقت‌گرایی (creationism) نوشته بود. موضوع اصلی ساعت‌ساز نابینا که در سال ۱۹۸۶ منتشر شد این بود که فرگشت قادر به توضیح توهم طراحی در طبیعت است. در کتاب توهم خدا او به طور دقیق‌تر به برهان‌هایی که برای و بر ضد وجود خدا مطرح می‌شوند پرداخته‌است.
داوکینز برای مدت‌ها خواهان نوشتن کتابی عمومی بر ضد دین بود ولی ناشرش مخالفت می‌کرد. سرانجام در سال ۲۰۰۶ ناشر داوکینز ایده را پذیرفت. داوکینز این تغییر ذهن را به خاطر «چهار سال بوش» می‌داند. تا آن زمان شماری از نویسندگان مانند سام هریس و کریستوفر هیچنز این کتاب‌ها همگی پرفروش بودند و سبب عکس‌العمل‌های دینداران شدند. بر طبق سایت Amazon.co.uk این کتاب باعث افزایش ۵۰ درصدی فروش کتاب‌های مربوط به دین شده‌است (شامل کتاب‌های ضد دین مانند توهم خدا، خدا بزرگ نیست) و همچنین سبب افزایش ۱۲۰ درصدی فروش انجیل نیز شد. که به همراه داوکینز، که توسط رابرت ویتزل «تثلیث نامقدس» مشهور شده بودند، کتاب‌هایی را به طور باز بر ضد دین نوشته بودند.

کتاب تشکیل‌یافته از ده بخش است. چند بخش نخست به این می‌پردازند که چرا احتمالا خدایی نیست. و بخش‌های بعدی موضوعات مربوط به دین و اخلاقیات را بررسی می‌کنند. کتاب به یادمان دوست قدیمی داوکینز، داگلاس آدامز تقدیم شده؛ و با گفتاوردی از وی همراه شده‌است که: «آیا برای اینکه ببینیم باغ زیباست باید باور کنیم که پریانی هم در ته باغ هستند؟»
در مقدمهٔ توهم خدا، داوکینز چهار پیام اصلیِ «آگاهی‌بخش» کتاب را چنین بیان می‌کند:
۱ بی‌خدایان می‌توانند زندگی شاد، سرشار، متعادل، و از لحاظ فکری پرباری داشته باشند.
۲ انتخاب طبیعی و دیگر نظریه‌های علمی بهتر از «فرضیهٔ وجود خدا» به کار تبیین جهان جانداران و چه بسا کل کیهان می‌آیند.
۳ نباید کودکان را به کیش والدین‌شان دانست و بر آنها برچسب دین خاصی زد. اصطلاحاتی مثل «بچه کاتولیک» یا «بچه مسلمان» باید منزجرکننده محسوب شوند.
۴ بی‌خدایان باید به بی‌خدایی خود مفتخر باشند، نه شرمنده. زیرا بی‌خدایی فرد نشانهٔ صحت و استقلال ذهن اوست.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

سو استفاده جسمی بدتر است یا سو استفاده ذهنی؟

یک بار پس از یک سخنرانی ام در دوبلین، از من پرسیدند که نظرم درباره ی جنجال سازی بر سر سوءاستفاده های جنسی کشیشان کاتولیک چیست. پاسخ دادم که هر چند بی شک سوءاستفاده ی جنسی شنیع است، اما چه بسا زیان آن کمتر از آسیب های روانی  درازمدتی باشد که با کاتولیک بارآوردن کودک به او تحمیل می کنند. این پاسخ فی البداهه به دل حضار نشست و موجب تشویق پرشوری شد (حضاری که البته روشنفکران ایرلندی بودند و نمی توان گفت نمایانگر کلیت جمعیت کشور هستند).
اما بعدها هنگامی به یاد این این ماجرا افتادم که نامه ای از یک زن آمریکایی حدوداً چهل ساله دریافت کردم. او درآن نامه نوشته بود که کاتولیک رومی بار آمده و در هفت سالگی اش دو اتفاق ناگوار برایش رخ داده است. نخست اینکه کشیش محله شان در خودرو اش از او سوءاستفاده ی جنسی کرده ، و در همان اوقات هم یک کلاسی اش هم به مرگی دلخراش فوت کرده، و به جهنم رفته ، چون پروتستان بوده است. البته چون والدین این زن کاتولیک بودند به او قبولانده بودند که هرکس که کاتولیک نباشد به جهنم می رود. نظر امروزی این زن این بود که از میان این دو سوءاستفاده ی کلیسای کاتولیک از کودکان، یکی جسمی و دیگری ذهنی، دومی به مراتب بدتر است.
به نوشته او:
دست مالی شدن توسط یک کشیش (از دید یک بچه ی 7 ساله) فقط یک "اَخ" است اما خاطره ی رفیقی که به جهنم رفته ترس بی حدی ایجاد می کند. من هرگز به خاطر آن کشیش بی خواب نشدم – اما شب های زیادی را با این ترس سر کردم که مردمی که دوستشان داشته ام به جهنم رفته اند.
این ترس مثل بختک به جانم افتاده بود.

البته آزار جنسی که این زن در بچگی در ماشین کشیش تحمل کرده در مقابل، گیریم، درد پسرکان دستیار مراسم که توسط کشیشان گاییده شده اند نسبتاً ملایم بوده است. و امروزه کلیسای کاتولیک به قدر سابق از جهنم حرف نمی زند. اما این نمونه نشان می دهد  که دست کم ممکن است که عواقب سوءاستفاده ی روانی از کودکان وخیم تر از سوءاستفاده ی جسمی از آنان باشد. می گویند که آلفرد هیچکاک، استاد بزرگ سینما و متخصص هنر ترساندن مردم، در حال رانندگی در جاده های سوئیس بود که ناگهان از پنجره ی ماشین به بیرون اشاره کرد و گفت "این ترسناک ترین منظره ایست که تا حالا دیده ام" و امتداد اشاره ی او، کشیشی بود که دست بر شانه ی پسرک خردسالی نهاده بود و با او صحبت می کرد.
هیچکاک از پنجره ی ماشین به بیرون خم شد و فریاد زد: "فرار کن پسر جان! زندگی ات را نجات بده!"

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

آیا علم یک دین است؟

نویسنده:  ریچارد داوکینز


 امروزه هشدارهای آخرالزمانی درباره ی  خطرات ویروس ایدز، "جنون گاوی" و خیلی امراض دیگر باب شده است، اما من فکر می کنم که می توان ایمان را هم یکی از بلایایی دانست که نه تنها با امراضی مثل آبله قابل مقایسه است، بلکه ریشه کن کردن آن بسیار دشوارتر است.

ایمان، یعنی باوری است که متکی بر تجربه نباشد، گناه نخستین تمام ادیان است. آیا با ملاحظه ی  اوضاع خاورمیانه و ایرلند شمالی نمی توان گفت که ایمان یک  ویروس مغزی بی نهایت خطرناک است؟ یکی از داستان هایی که  در گوش بمب گذاران انتحاری مسلمان می خوانند این است که شهادت کوتاه ترین راه به بهشت است – و بمب گذار نه تنها به بهشت می رود، بلکه به بخش اعیانی بهشت نزول اجلال می کند که در آنجا 72 باکره ی مه پیکر انتظارش را می کشند. گاهی به نظرم می رسد که شاید نهایت امید ما این باشد که سرانجام به یک جور "منع تکثیر تسلیحات روحانی" دست پیدا کنیم. الاهیدانان کارآزموده را به بهشت گسیل کنیم تا باکرگان نفس راحت تری بکشند.

با توجه به خطرناک بودن ایمان–  و با ملاحظه ی تعهد به عقل و مشاهده در فعالیتی که عقل می خوانیمش –به نظرم  کنایه ای در این هست که هرجا من سخنرانی عمومی دارم، همیشه کسی پیدا می شود که بگوید " البته علم شما هم فقط یک جور دین است، درست مثل دین ما. اصولاً علم هم در نهایت سر از ایمان در می آورد. این طور نیست؟"

خوب، باید گفت علم یک دین نیست و هرگز هم سر از دین در نمی آورد. گرچه علم بسیار از فضایل دین را دارد، اما عاری از رذایل آن است. علم برپایه ی شواهد تحقیق پذیر است. ایمان دینی نه تنها فاقد شواهد تأییدگر است، بلکه طشت آن از بام افتاده که به این بی نیازی اش به شواهد افتخار هم می کند و مسرور هم هست. اما ذهن توماس شکاک {1} جویای شواهد است. شاید قدیس دانشمندان همان توماس شکاک باشد.

یکی دلایل  اینکه همواره چنین ایرادی به من می گیرند و علم را هم یک جور دین می دانند این است که من به حقیقت تکامل باور دارم. این باور من حتی به اعتقادی پرشور می ماند.  به نظر سطحی برخی، این باور عمیق هممانند نوعی ایمان است. اما شواهدی که مرا به صحت باور به تکامل سوق داده  فوق العاده قوی اند، و به علاوه این شواهد در دسترس هر کسی هم که به خود زحمت خواندن شان را بدهد هستند. هر کسی می تواند شواهدی را که من مطالعه کرده ام بخواند، و احتمالاً به همان نتایج برسد. اما اگر شما باوری داشته باشید که صرفاً برپایه ی ایمان باشد، من نمی توانم دلایل تان را تحقیق کنم. شما می توانید پشت حصار ایمان تان بخزید، که مرا بدان راهی نیست.

البته گاهی پیش می آید که بعضی از دانشمندان کارهایی می کنند که از سنخ  ایمان  است، و برخی در رویایی با شواهد ابطال کننده ی نظریه های محبوب شان،  لجولجانه از رها کردن آن نظریه ها سر باز می زنند. اما این حقیقت تغییری در این اصل نمی دهد که، حتی هنگامی که دانشمندان در برابر شواهد خیره سری کنند، این عمل را با شرم انجام می دهند نه با فخر.

در حقیقت علم یکی از اخلاقی ترین، و درستکار ترین نظام هاست – چرا که اگر علم چنین وسواسی در تبعیت از شواهد نداشت، کاملاً فرو می پاشید.( چنان که جیمز رَندی خاطر نشان کرده، درست به همین خاطر است که دانشمندان این قدر گول شیادان پدیده های فرانرمال را خورده اند و به همین خاطر است که خود تردستان حرفه ای بهتر از همه کس از پس رسوا کردن دغلکاران بر می آیند. علم اصلاً دغل کاریِ عمدی را پیش فرض نمی گیرد.) البته حرفه های های دیگری هم هست (که لازم نیست بگویم به ویژه حقوق دانان) که در آنها متخصص دقیقاً به این خاطر مزد می گیرد که در قلب کردن شواهد یا دست کم پیچاندن شواهد به نحو مطلوب مهارت دارد.

پس علم فارغ از رذیلت اصلی دین است، یعنی برپایه ی ایمان نیست. اما چنان که گفتم، علم برخی فضایل دین را دارد. دین می تواند فواید گوناگونی برای پیروانش داشته باشد – از جمله تبیین امور، تسلی، و اعتلای روانی. علم هم در این عرصه ها چیزهایی در چنته دارد.

انسان ها شیفته ی تبیین امور اند. شاید این نکته که دین تبیین هایی در مورد جهان ارائه می دهد یکی از دلایل اصلی اقبال جهانشمول نوع انسان به دین باشد. ما برای فهم هستی رازآلود جهان به آگاهی خود رجوع می کنیم. اغلب ادیان یک کیهانشناسی و یک زیست شناسی، یک نظریه در مورد حیات، و دلایلی برای هستی ارائه می دهند. به عبارتی، خود را به سان نوعی علم عرضه می کنند، اما علمی نادرست. گول این استدلال را نخورید که می گویند علم و دین در سپهرهای جداگانه ای سیر می کنند و به پرسش های جداگانه ای می پردازند. از حیث تاریخی، ادیان همواره کوشیده اند به پرسش هایی که در حیطه ی علم می گنجند پاسخ گویند. پس امروزه نباید بگذاریم دین از میدانی که دیرزمانی درصدد فتح آن بوده پا پس بگذارد. دین ها هم کیهانشناسی دارند و هم زیست شناسی، و در هر دو مورد هم غلط.

برای علم، تسلی بخش بودن دشوار تر است . برخلاف دین، علم نمی تواند به داغدیدگان وعده ی وصال یار را در جهان دیگر بدهد. با نگرش علمی، نمی توان وعده داد که کسانی که بر زمین زشتکاری کرده اند در زندگی بعدی تاوان  زشتکاری شان را تمام  و کمال  می پردازند. می توان استدلال کرد که اگر زندگی اخروی در کار نباشد (که به نظر من نیست)، تسلی دادن شخص با آن پشیزی نمی ارزد. اما ضرورتاً چنین نیست، یک باور کاذب هم می تواند درست به قدر یک باور صادق آرامبخش باشد، البته به شرط اینکه باورمند هرگز نادرستی آن را درنیابد. اما اگر تسلی دادن چنین ارزان باشد، علم هم می تواند تسکین دهنده های ارزان دیگری، مثل داروهای آرامبخش، پیش بگذارد ، که چه وهمی باشند و چه واقعی ، در هر حال افاقه می کنند.

اما در مورد حس تعالی، علم  میراث خوار خویش است. همه ی ادیان بزرگ  محملی برای افسون دارند، برای جذبه ی سیر در شگفتی و زیبایی خلقت. و  این احساس  تیره ی پشت لرزانِ نفس گیری که دست کمی از عبادت ندارد، که سینه را آکنده از نشئه ی شگفتی می کند، دقیقاً همان چیزی است که علم از پس ایجاد اش بر می آید. و این شگفتی آفرینی را  تا فراسوی مرزهای وهم و گمان قدیسان و صوفیان پیش می راند.  این حقیقت که در تبیین های ما ، و در فهم هر آنچه که تاکنون از عالم و حیات می دانیم امور فراطبیعی جایگاهی ما ندارند ، افسون آفرینی علم را زایل نمی کند. اندک نگاهی با میکروسکوپ به مغز یک مورچه، یا با تلسکوپ به کهشکانی از میلیاردها جهان دوردست کافی است تا تمام مزامیر و ادعیه را نخ نما و کوته نظرانه نماید.

حال، چنان که گفتم، هنگامی که به من می گویند که علم یا بخشی ازعلم، مانند نظریه ی تکاملی، تنها دین دیگری است به سان دیگر ادیان، با تندی نظرشان را رد می کنم. اما به نظرم می رسد که این راهکار درستی نباشد. چه بسا راهکار درست تر این باشد که این اتهام را به دیده ی منت بپذیریم و خواهان آن شویم که در کلاس دینی وقتی مساوی به طرح ایده های علمی هم داده شود. و هرچه بیشتر به این تدبیر می اندیشیم، بیشتر به نظرم می رسد که تدبیری راهگشا باشد.
پس ببینیم که اگر قرار بر طرح علم به عنوان یک دین باشد،از مکتب علم چه طرفی می توان بر بست.

من در مورد شیوه ی تعلیم کودکان حساسیت فراوانی دارم. به روشنی نمی دانم اوضاع تربیتی در ایالات متحده چگونه است، و آنچه می گویم بیشتر در مورد بریتانیا صادق است که در آن تحصیل تعلیمات دینی برای همه ی کودکان  قانوناً اجباری است{2}. البته در ایالات متحده این امر خلاف قانون اساسی محسوب می شود، اما من فرض می گیرم که در اینجا هم به کودکان آموزه های ادیان خاص والدین شان تعلیم می شود.

در اینجا به نکته ای می رسیم که من  سوءاستفاده ی ذهنی از کودکان می خوانم. در سال 1995 روزنامه ی ایندیپندنت، یکی از روزنامه های مطرح لندن، عکسی مثلاً ً جذاب و گیرا چاپ کرد از یک منظره ی کریسمس چاپ کرد. در این عکس  تصویر سه کودک بود که به آنها  لباس سه فرزانه ای را که  به خیرمقدم ولادت عیسی می روند پوشانده بودند. در توضیح عکس آمده بود که یکی از کودکان مسلمان است، یکی هندو، و دیگری مسیحی است. نکته ی به اصطلاح گیرای قضیه این بود که آن کودکان همگی در جشن ولادت عیسی شرکت می کنند.

اما نکته ای که جذاب و گیرا نیست این است که آن کودکان همگی چهارساله بودند. شما چطور می توانید یک کودک چهارساله را مسلمان یا هندو یا یهودی بخوانید؟ آیا می توانید از یک کاپیتالیست چهارساله صحبت کنید؟ از یک نئو-جدایی طلب چهارساله چطور؟ یا از یک لیبرال جمهوریخواه چهار ساله؟ عقایدی در مورد عالم و آدم هستند که کودک با رشدیافتن امکان می یابد خود در موردشان به قضاوت بنشیند. اما  دین  یکی از حیطه های فرهنگی ماست که در مورد آن مطلقاً، و بدون ذره ای چون و چرا، می پذیریم که والدین مطلقاً و مسلماً حق دارند تکلیف عقاید کودکان شان را تعیین کنند، که کودک چگونه بار آید، و چه عقایدی در مورد عالم ، حیات، و هستی  پیدا کند. «مسلم می دانیم  که " الناس علی دین آبائهم" باشند » . ملاحظه می کنید که مقصودم از سوءاستفاده ی ذهنی از کودکان چیست؟

حال ببینیم تعلیمات دینی از ما انتظار تأمل در چه اموری را دارند. یکی از اهداف این تعلیمات می تواند تشویق کودک به اندیشیدن به پرسش های عمیق هستی، و دعوت آنان به فراروی از ملالت دغدغه های زندگی روزمره  و اندیشیدن به امور متعالی تر باشد.

علم می تواند دیدگاهی به حیات و جهان ارائه دهد، که چنان که گفتم، الهام شاعر را سرافکنده می کند، تا چه رسد به همه ی نظام های ایمانی دوبدو متناقض و سنت های دینی نومیدکننده ی  ادیان جهان.

برای مثال، اگر در کلاس تعلیمات دینی، با کودکان در مورد عمر کیهان صحبت کنیم، چگونه ممکن است انگیخته نشوند؟ فرض کنید، هنگام مرگ عیسی، خبر آن واقعه به بیشترین سرعت ممکن در جهان به سوی خارج از زمین گسیل شده باشد. این خبر ناگوار تاکنون به کجا رسیده است؟  طبق نظریه ی نسبیت خاص، پاسخ این است که این خبر تحت هیچ شرایطی نمی تواند بیش از یک پنجم کهشکشان ما را طی کرده باشد.، و نمی تواند بیش از یک هزارم فاصله ی ما با نزدیک ترین کهکشان به ما از میان 100 میلیون کهکشان جهان همسایه را را پیموده باشد. محتملاً بیشتر جهان در قبال تولد، مصائب و مرگ عیسی خمی به ابرو نیاورده است. حتی خبر دوران سازی مانند پیدایش انواع جانداران بر کره ی زمین، بیش از چند خوشه ی کهکشانی همسایه ی ما را نپیموده است. گرچه تمام کل تاریخ بشر و فرهنگ انسانی مقیاس زمینی ما بسیار طولانی است، اما اگر کل در قیاس با کل زمانی که حیات بر زمین پدیدار شده به این می ماند که اگر دست هایتان از هم باز کنید و فاصله ی بین دو دست را معادل بازه ی حیاتمندی زمین بگیرید، کل تاریخ بشر بیش از مقدار غباری نیست که در هر بار سوهان زدن ناخن از این طول کم می شود.

برهان صنع، یکی از مهم ترین بخش های تاریخ دین است، و لازم به گفتن نیست که  نباید در کلاس های تعلیمات دینی من از آن غفلت کرد. کودکان باید به ظرایف خیره کننده ی پادشاهی جانوران نظر کنند، آموزه های داروینیسم و  خلقت گرایی را مطالعه کنند و خودشان دست به انتخاب بزنند. فکر می کنم اگر شواهد تکاملی به کودکان عرضه شود، آنها هیچ مشکلی در گزینش نخواهند داشت. نگرانی من این است که وقت کمی به آموزش تکامل اختصاص می یابد، بلکه در بریتانیا و ایالات متحده اساساً وقتی به آموزش تکامل اختصاص داده نمی شود و همه وقت را صرف تعلیم خلقت گرایی می کنند (چه در مدرسه، کلیسا، یا در خانه)

همچنین جالب خواهد بود اگر بیش از یک نظریه ی خلقت به کودکان ارائه شود. در فرهنگ ما نظریه ی غالب همان داستان خلقت اسطوره های یهودی است، که خود برگرفته از اسطوره های بابلی هستند. مسلماً نظریه های خلقت دیگری هم هست، و چه بسا باید برای تعلیم آنها هم باید وقت مساوی صرف شود (البته اگر در این صورت وقت برای آموختن درس های دیگر هم باقی بماند). من آموخته امکه  هندوان هم معتقد اند که جهان در یک مَشک کره زنی خلق شده است و مردم نیجریه معتقد اند که پروردگار جهان را از فضله ی مورچه آفریده است. مسلماً باید به این داستان ها هم به همان میزان اسطوره ی آدم و حوای سنت یهودی- مسیحی اعتنا شود.

این از سِفر آفرینش، حالا به پیامبران بپردازیم. ستاره ی دنباله دار هالی در سال 2062 ناگزیر بازخواهد گشت. پیشگویی های انجیلی و دلفی ای از چنین پیش گویی دقیقی عاجز اند؛ اخترگویان و نوسترادموسیان{3} به خود جرأت پیش گویی دقیق را نمی دهند، و شارلاتانی های خود را در هاله ای از ابهام می پوشانند. در قدیم هنگامی که دنباله دار هالی ظاهر می شد، اغلب آن را نشانه ی نزول بلا می دانستند. اخترگویی در سنت های دینی بسیاری، از جمله هندوئیسم، نقشی مهم ایفا کرده است. سه مرد فرزانه ای که پیش تر از آنها نام بردم، با هدایت یک ستاره به سمت گهواره ی عیسی رسیدند.  می توانیم از کودکان بخواهیم تصور کنند که  از لحاظ فیزیکی آن اثر به اصطلاح آسمانی بر امور انسانی چگونه بوده است.

اتفاقاً رادیوی بی بی سی برنامه ی تکان دهنده ای در سال 1995 پخش کرد که در آن به یک اخترشناس، یک اسقف و یک روزنامه نگار مأموریت داده شده بود تا مسیر آن سه فرزانه را پیجویی کنند. خوب، شما می توانید بفهمید که چرا یک اسقف و یک روزنامه نگار (که اتفاقاً هر دو نویسندگان دینی بودند) به چنین سفر اکتشافی ای اعزام شوند، اما اخترشناس که ظاهراً نویسنده ی محترمی در حیطه ی اخترشناسی بود هم با این گروه همراه شد! در طی سفر، اخترشناس در این مورد حرف می زد که مثلاً وقتی مشتری و زحل در سمت الرأس اورانوس باشند طالع چگونه است،
یا حرف هایی از همین قبیل. او در واقع به اخترگویی اعتقاد نداشت، اما یکی از مسائل فرهنگ ما این است که به مردم می آموزد تا در مورد طالع بینی و اخترگویی تساهل پیشه باشند، و حتی با آن تفریح کنند- به حدی که حتی مردمان دانشور هم که به اخترگویی اعتقادی ندارند، آن را تفریح بی ضرری می یابند. در حقیقت من اخترگویی را خیلی جدی می گیرم: من آن را به این خاطر خیلی مهلک می یابم که زیرآب عقلانیت را می زند. و به همین خاطر می خواهم  آن را برافتاده ببینم.

اما وقتی در درس تعلیمات دینی به بحث اخلاق می رسیم، فکر نمی کنم علم حرف چندانی برای گفتن داشته باشد، و من به جای آن فلسفه ی اخلاقی عقلانی را می گذارم. آیا کودکان فکر می کنند که معیارهای مطلقی برای خوب و بد هست؟ اگر این طور باشد، این معیارها از کجا می آیند؟ آیا می توانید اصول مناسبی برای خوب بد وضع کنید، مثلاً " چنان رفتار کن که با تو رفتار می کنند" یا "بیشترین خیر برای بیشترین کسان" (حالا این عبارت هر معنایی که داشته باشد)؟ شخصیت اخلاقی شما هرطور که باشد،  این پرسش فرخنده ای است که، به عنوان یک تکامل گرا، به جای اینکه بپرسیم اخلاقیات از کجا ناشی می شوند؛ بپرسیم مغز آدمی چه مسیری را پیموده تا به تمایل اخلاقی، به حس خوبی و بدی، رسیده است؟

آیا باید جان انسان را ارزشمند تر از هر جان دیگری بدانیم؟ آیا باید دیوار بلندی به دور هوموساپینس [نام زیست شناختی گونه ی انسان هوشمند.م] بکشیم، یا باید بگوییم که گونه های دیگری هم هستند که مستحق همدلی انسانی اند؟ آیا، مثلاً، باید به کسانی بپیوندیم که همه ی دغدغه شان جان آدمی است، و برای جان جنینی که قابلیت هایش بیش از یک کرم نیست ارزشی بیش از جان یک شامپانزه ی زنده و متفکر و حساس قائل شویم؟ بر چه مبنا می توان این حصار تقدیس به دور هوموساپینس را توجیه کرد – که حتی ریزه های بافت های جنینی را هم در بر می گیرد؟ (وقتی با دیدگاه تکاملی به قضیه نگاه کنید، این تمایز قائل شدن چندان بخردانه نمی نماید.) اگر ما و شامپانزه نیاکان تکاملی مشترکی داشته باشیم، آیا این حصار ناگهان فرو نمی افتد؟



خوب حالا به بحث آخر، یعنی بحث آخرت شناسی بپردازیم. می دانیم که مطابق قانون دوم ترمودینامیک همه ی پیچیدگی ها، همه ی حیات، همه ی خنده ها و گریه ها، سرانجام به هیچی سرد پایانی ره می برند. این پیچیدگی ها، و خود ما، نمی توانیم بیش از قمار محلی کوچکی در آستانه ی مغاک یکنواختی باشیم.

می دانیم که جهان در حال انبساط است و چه بسا تا ابد در این حالت بماند، گرچه ممکن هم هست که مجدداً رو به انقباض گذارد. می دانیم که هر چه بر سر جهان بیاید، بالآخره حدود 60 میلیون قرن بعد خورشید زمین را به درون خود می کشد.

خود زمان در لحظه ی مشخصی آغاز شده است، و ممکن است در لحظه ی مشخصی پایان یابد – یا نیابد. همچنین زمان می تواند در گوشه هایی از فضا، که سیاهچاله نام دارند به طور محلی پایان یابد. چنین می نماید که  قوانین جهان برای همه ی جهان صادق اند. چرا چنین است؟ آیا ممکن است در گوشه ای از جهان این قوانین تغییر کنند؟ اگر بخواهیم
گمان پردازی کنیم، می توان گفت که زمان می تواند با قوانین جدید فیزیک، و ثابت های جدید فیزیکی آغاز شود. و حتی برخی پیشنهاد کرده اند که ممکن است جهان های فراوانی در کار باشند، که هر یک چنان تمام و کمال جدای از دیگران اند که در نظر بقیه ی جهان ها وجود ندارند. در اینجا نیز می توان از انتخاب داروینی میان جهان ها سخن به میان آورد.

پس اگر قرار باشد علم را به مثابه نوعی تعلیمات دینی به کار گیریم، به خوبی از پس این کار بر می آید. اما این کافی نیست. به باور من قدری آشنایی با انجیل به کار هر کسی که در پی آموختن ادبیات انگلیسی است می آید. نقل قول از انجیل و کتاب ادعیه ی عامه، به تنهایی 58 صفحه از دیکشنری نقل قول های انگلیسی آکسفورد را اشغال کرده اند. تعداد صفحات نقل قول های این دیکشنری تنها در مورد  شکسپیر افزون تر از این است. من فکر می کنم اگر کودک بخواهد ادبیات انگلیسی بخواند، این کار  بدون مطالعه ی  انجیل ره به جایی نمی برد.

حال برگردیم به این اتهام که علم هم یک جور دین است. قوی ترین صورت این اتهام – که اغلب مرا به عنوان یک دانشمند و نیز خردگرا در مظان آن قرار می دهند – این است که شور و تعصب دانشمندان هم به قدر دینداران عظیم است. گاهی ممکن است ذره ای حقیقت در این اتهام باشد؛ اما در طریقت تعصب و حماقت ما دانشمندان تنها تازه کاران بی دست و پایی بیش نیستیم. ما از مجادله با کسانی که با ما مخالف اند متلذذ می شویم. اما آنها را نمی کشیم.

اما مایلم حتی خفیف ترین شکل اتهام خیره سری را هم این چنین رد کنم. تفاوت بسیار بسیار مهمی هست میان اعتقاد سرسختانه به عقیده ای، به این  خاطر که آن را به خوبی آزموده ایم و شواهد استواری به نفع آن داریم، و اعتقاد سرسختانه به عقیده ای، به این خاطر که بر ضمیر ما مکشوف شده، یا بر ضمیر کسی که قرن ها پیش می زیسته مکشوف شده، و در طی قرون و اعصار، سنت هاله ای قدسی به آن پوشانده است. میان باوری که با ذکر شواهد و به طور منطقی  آماده ی دفاع از خود است و باوری که هیچ شاهدی جز سنت، مرجعیت، یا وحی بر صحت خود ندارد، تفاوت از زمین تا آسمان است.



(این نوشتار برگرفته از سخنرانی ریچارد داوکنینز در مراسم دریافت نشان افتخار اومانیست سال 1996 از  انجمن اومانیست های آمریکا است)


{1} مطابق انجیل، حواریِ عیسی مسیح که به صحت وجود رستاخیر شک داشت و تا پیش از آنکه عیسی با تماس دست خود زخم او را شفا نداد، رستاخیز را باور نکرد . م

{2} خواننده توجه دارد که این سخنرانی مربوط به سال 1996 است. با تلاش نیروهای سکولار، امروزه دیگر ین اجبار به گذراندن درس تعلیمات دینی در بریتانیا و بیشتر کشورهای اروپایی لغو شده ، و امروزه دانش آموزان می توانند به جای آن درس  اخلاق را انتخاب کنند. م

{3}  نوسترادموس طبیب و پیشگوی مشهور فرانسوی عصر رنسانس )قرن هفدهم(.


۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

الله، همان اهریمن است !

الله، همان اهریمن است ! مهدی اخوان ثالث


خــدا مــا را از ایــن الله اهــریـمــن رهــا سـازد    ***    یـقـیـن اهـریـمــن و الله هـم دستـند حـافــظ جـان

سـیـه کـاران در مـیـخـانـه ها بستند حـافـظ جان     **    خـم و مـیـنـا و جـام بـاده بـشکستـنـد حـافظ جان

بــه مـسـتان مـی انـگــور حـدها می زنـنـد آنـان      *    که از کبر و غرور و مکر سرمستند، حافظ جان

خــدا گـویـنـد و می گـیـرنـد جـان و مال مردم را          خــدا دانـد کـه بس نا مـردم و پستـند حـافظ جان

خــدا کـی نان جان با شـرط ایمان میدهد کس را           چــرا الـلـهـیـان ایـن را نـدانـسـتـنـد حـافـظ جـان

خــدا مـا را از ایـــن الله اهــریـمــن رهــا سـازد           یـقـیـن اهـریـمـن و الله هــم دسـتـنـد حـافظ جـان

همان اهریمن است الله و در این شک ندارم من     *    گـواهــم ایـزدی ایــرانـیـان هـسـتـنـد حـافظ جان

بـبین شب ها چـه تـاریـک است زیـر پـرچـم الله    **    بـبـیـن مـردم چـه بدبخت و تهیدستند حافظ جان

سلامـی کـن بـه خیـام آن ابرمرد از من مسکین     ***    بـگــو پستـان در مـیخـانـه ها بستند حـافظ جان


 

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

قارچ های عرفانی

نویسنده:  پاول کورتز

اخیراً در دانشگاه جان هاپكینز تحقیق جالبی در مورد اثر سیلوسیبین[1] - ماده ی موثر قارچهای جنس سیلوسیب[2] - انجام شده است. در حالی که میلیون ها محقق آماتور ده ها سال تاثیرات ذهنی این قارچ موسوم به جادویی را آزمایش كرده اند و سرخپوستان آمریكا
احتمالاً چند هزار سال از آن در مراسم مذهبی استفاه كرده اند. محققان روانشناسیِ دارویی [3] به دنبال كشف اثرات دارویی این ماده به پژوهش پرداختند. در دهه های 60 و 70 پژوهش های مشابهی در مورد اثرات روان-دارویی MDMA  یا همان اكستازی[4] انجام شده است. این تحقیق ها عمدتاً به سبب واکنش منفی جریان "نبرد با مواد مخدر" بی ثمر مانده اند [5] . با این وجود نتایج اخیر حقایقی را در مورد تجربه های روحانی [6] آشكار می كند.

پژوهشگران با مشکل تحلیل نتایج گزارش های مصرف کنندگان این قارچ جادویی مواجه بوده اند چرا که اغلب مصرفت کنندگان
اثر مصرف این قارچ را با واژه "تجربه ی عرفانی تمام عیار" توصیف كرده اند.  اغلب تجربه كنندگان اظهار كردند كه تا چند ماه پس از مصرف این قارچ احساس خوبی داشته اند.
اما پژوهش نشان می دهد که تقریباً یك چهارم از آنها دچار عوارضی مانند افسردگی، تشویش و دیگر اثرات جانبی ناخوشایند شده اند. با این حال این تحقیق پتانسیل دارویی سیلوسیبین را نشان میدهد و یا حداقل نتایج آن برای تحقیق های بعدی مفید است. دو نكته برجسته در این تحقیق دیده می شود:
اول توصیفی که افراد تحت آزمایش از تجربه شان داشته اند و دوم واكنش غریب الاهیون.



این انگاره كه تجربه های عرفانی را می توان توسط مواد شیمیایی ایجاد کرد طبعاً مایه ی نگرانی کسانی می شود که باورد دارند و تأکید می کنند که تجربه ی عرفانی یک حالت مغزی ساده نیست. نشان دادن علت طبیعی حوادث ماوراء طبیعی (و نه برعکس) زیرآب الاهیات را می زند. شاید به همین خاطر باشد که در واكنش به نتایج این پژوهش، برخی الاهیون احساس وظیفه کرده اند تا به مردم هشدار دهند که قارچ جادویی موجب ایجاد  تجربه اصیل دینی نمی شود.
دیوید رید استاد الاهیات دانشگاه تورنتو گفته که: "این فارچ تنها موجب تحریك قسمتی از شخصیت انسان می شود. حالت های حسی خاصی را ایجاد می کند و آگاهی را دگرگون می کند. این حالات، معیارهای درستی برای تجربه اصیل عرفانی نیستند."
CBC News ، 12 جولای 2006

البته با توجه به اینکه تجارب عرفانی قدیسان و پیامبران هم به همان خلسه آلودی تجارب دراگ بازهای معمولی بوده، این پرسش پیش می آید که چه چیزی را می توان تجربه ی "اصیل" عرفانی محسوب کرد. مثلاً سخن قدیس ترزا را در كتاب قلعه ی درون ملاحظه کنید. او شرح می دهد که  در حین  تجربه ی عرفانی، روح "ارتباطش را با همه چیزهای دنیا قطع می كند و تنها در خدا جان می گیرد ... نمیدانم دراین حالت آن قدر جان برای روح می ماند که نفس بکشد یا نه، به نظرم نفس نمی كشد یا اگر می كشد ناخودآگاه است." فکر می کنید این روح برای نهارش چی می خورد؟  تجربه های عرفانی نادر نیستند.
ویلیام جیمز (روانشناس و فیلسوف طبیعت گرا) برخی مؤلفه های مشترک این تجربه ها را توضیح داده است. همچنین او این تجربه های عرفانی را به طریق شیمیایی در خودش ایجاد كرد. او عناصر معمول این تجربه ها را اینطور ذكر كرده: (1) غیر قابل توصیف: این تجربه ها بیشتر احساسی هستند تا عقلانی و توصیف یا درك آنها مشكل است.(2) كیفیت ذهنی: این تجربه ها حس
استعلا از زمان و مكان ایجاد می کنند (3) موقتی بودن: فراز و نشیب دارند و مدت زیادی طول نمی كشند  (4) مفعولیت: تجربه كنندگان مغلوب حالات خود می شوند و نمی توانند به طور ارادی این حالت ها را کنترل کنند. 

عصب شناسی راههای زیادی را برای ایجاد این حالت نشان داده است. از جمله میدان های الكترومغناطیسی و یا  كمبود اكسیژن در محیط كه موجب تجربه ی پیش از مرگ [7] می شود. به همین دلیل عجیب است كه دانشمندان درگیر در این تحقق خودشان را از كاربردهای این نتایج در رد دلایل وجود خدا كه بر اساس تجربیات عرفانی هستند كنار بكشند. رولاند گریفیس كه رهبری محققان را بر عهده داشته میگوید:
ما تنها می توانیم مشاهدات را اندازه گیری کنیم... ما وارد بحث وجود یا عدم وجود خدا نشده ایم. این تحقیق نه می خواهد و نه می
تواند كه این كار را انجام دهد- CBC News، 12 جولای 2006

آیا نتیجه آشكار این پژوهش و پژوهش های مشابه این نیست كه تجربیات عرفانی فقط حالت هایی عصبی هستند که توسط عوامل شیمیایی یا محیطی ایجاد می شوند؟ آیا نمیتوان فرض كرد كه حالت موسوم به روبرو شدن با خدا همان قدر اصالت دارد كه حالات ناشی از داروهای توهم زا یا كمبود اكسیژن؟ پیگیری صادقانه ی تحقیقات بیشتر بر اساس این یافته ها ریشه های عصبی-شیمیایی
تمام تجربه های عرفانی را نشان خواهد داد و از فراموشی این موضوع كه احتمالاً تمام این تجربه ها حالت های عصبی مغز هستند جلوگیری می كند.

به دلیل توانایی این تحقیقات در به هم ریختن کاسه کوزه ی الاهیات عرفانی و بیزاری مردم ما از قانونی شدن استفاده از موادی كه معمولاً مورد سوء مصرف قرار میگیرند، این پژوهش ها به رغم چشم انداز جالب شان تداوم نمی یابند و ثمر نمی دهند.
در این حین، می توانیم بنا بر شواهد موجود با خیالی آسوده تصدیق كنیم كه: تجربه های عرفانی واقعاً وجود دارند؛ این تجارب دارای علل کاملاً طبیعی هستند؛ و هیچ دلیلی نداریم که بگوییم تجارب عرفانی در صومعه ها و دیرها اصیل تر از تجاربی بوده که در پاتوق های پر از دود و دم سانفرانسیسکو رخ داده اند.


توضیحات
_____________________________________________

1] psilocybin

2] psilocybe
 
psychopharmacology [3

4] داروی اکستازی با نام علمی  متیلن دی اكسی متامفتامین

5] سه دلیل برای مخالفت با این پژوهش ها وجود دارد که دوتای اولی اخلاقی و قابل دفاع است. انجمن های مبارزه با مواد مخدر استدلال می کنند که آزمایش این مواد بر روی انسان ممکن است موجب علاقه مند شدن داوطلب و اعتیاد وی شود. استدلال دیگر این است که توصیف حالت های خوشایند توسط این داوطلب ها که در مجله ها به چاپ می رسد می تواند می تواند تبلیغی برای مصرف مواد مخدر و روانگردان باشد.
دلیل سوم مخالفت شدید دینداران با هرگونه پژوهشی است که ممکن است اشتباه بودن باورهای دینی را ثابت نماید.
6] spirituality

7]  تجربه قبل از مرگ  يا NDE به حالاتي مانند عبور از تونل نور و ديگر تجربيات خوش آيند پيش از مرگ گفته ميشود. براي
اطلاع از عوامل پدید آورنده این تجربه ها به نوشتار "دررد ناميرايي" مراجعه كنيد.

تجربه ی دینی در مغز

نویسنده: 
ناخدا
دانشمندان سال هاست که امکان ارتباط تجربه ی دینی با مغز را مطرح کرده اند. در سال ۱۸۹۲ در یک کتاب درسی درباره بیماری های روانی به ارتباط میان صرع و احساسات شدید دینی اشاره شده است. نزدیک به یک سده پس از آن، در سال ۱۹۷۵ یک عصب‌شناس به نام «نورمن گِش‌ویند» [۱] در بیمارستان ارتشی شهر بوستون، یک نوع صرع را تشریح نمود که مبتلایان به آن دچار حملات ناگهانی می شدند که در نتیجه ی درست عمل نکردن الکتریکی در گیجگاه ها در کنار گوش ها بود. به گفته ی وی مبتلایان به این بیماری معمولا داشتن تجربه ی قوی دینی را گزارش می کنند. گش ویند و شماری دیگر از جمله «دیوید بِر» [۲] پزشک اعصاب و روان از دانشگاه وندربیلت به این نتیجه رسیدند که شاید میان طوفان های الکتریکی در قسمت گیجگاهی مغز و علاقه ی شدید دینی ارتباطی وجود داشته باشد. [۳]


الهام دینی یا اختلال مغزی؟
«وی اس راماچاندران» [۴] متخصص علوم عصبی [۵] از دانشگاه کالیفرنیا در سن دییگو فرضیه ارتباط تجربه ی دینی و کارکرد مغز را پی گرفت. بدین منظور یک سری آزمایش روی شماری از بیماران که از صرع لوب گیجگاهی [۶] رنج می بردند انجام داد. در مرحله ی نخست واکنش انسان های عادی آزمایش شد و سپس نتایج آن با نتایج آزمایش مبتلایان به بیماری مقایسه شد. آزمایش به این شکل بود که برخی واژگان خاص مطرح می شد و در این حین واکنش حسی افراد نسبت به شنیدن آن واژگان با استفاده از تکنیکی خاص به نام «واکنش گالوانیک پوست» [۷] اندازه گیری می شد. میزان انگیختگی با میزان تغییر مقاومت الکتریکی در پوست اثر مستقیم دارد. نتایج آزمایش برای انسان های عادی اینچنین بود:
۱. واژگان جنسی: تحریک زیاد
۲. واژگان خنثی: تحریک ناچیز
۳. واژگان دینی: تحریک ناچیز

سپس همین آزمایش را روی افرادی که صرع لوب گیجگاهی داشتند، تکرار کرد. نتیجه شگفت انگیز بود:
۱. واژگان جنسی: تحریک ناچیز
۲. واژگان خنثی: تحریک ناچیز
۳. واژگان دینی: تحریک زیاد

این بیماران بر خلاف انسان های عادی تحریک کمتری در زمینه ی واژگان جنسی؛ و تحریک بیشتری نسبت به واژگان دینی مربوط به دین خود مانند ستاره ی داوود یا خدا و... داشتند.
راماچانداران در سال ۱۹۹۸ نتایج پژوهش های خود را در کتابی به نام «خیالات مغز» [۸] منتشر کرد. او در این کتاب عنوان نموده که واژگان دینی چون خدا، انگیختگی بیشتری را در بیمارانی که از صرع لوب گیجگاهی رنج می برند ایجاد می کند و این بیماران معمولا تمایل بیشتری به دین و باور به خدا دارند.
این پژوهش ها پایه ی حوزه ی جدیدی به نام «نوروتئولوِژی» [۹] یا «زیست الاهیات» را بنیاد نهاد. این دانش به ارتباط سلسله اعصاب با پدیده های روانی و دینی می پردازد. دانشمندان در این حوزه تلاش می کنند تا به پایه های عصب شناختی و فرگشتی [تکاملی] پدیده هایی که به طور سنتی، فراطبیعی و ماورا پنداشته می شدند، پی ببرند. [۱۰]
با مطالعه ی رویدادهای تاریخی ادیان می توان نمونه های بسیاری را مشاهده کرد که افرادی تجارب دینی مشابه این بیماران داشته اند. شاید پیامبران و رهبران دینی که مدعی دریافت الهام از خدایان بوده اند، در واقع از این بیماری مغزی رنج می برده اند. الهامات محمد، سخن گفتن موسی با خدا یا تجارب روحانی پل قدیس، همگی شباهت های زیادی با تجارب دینی این بیماران دارند. معمولا تجربه ی دینی کسانی که از صرع لوب گیجگاهی رنج می برند آن قدر برایشان واقعی می نماید که حتی گاهی در متقاعد کردن بقیه به واقعی بودن آنها موفق می شوند. شاید مبتلایان به این بیماری در طول تاریخ آنقدر با شدت و علاقه از الهامات خود سخن گفته اند که توانسته اند برخی مردم عادی را متقاعد کنند که با یک موجود ماورا در ارتباط هستند و خدایی با آنها سخن می گوید.
در یک نمونه ی تازه تر، شخصی به نام «اِلن جی وایت» [۱۱] بنیانگذار جنبش مسیحیان معتقد به بازگشت قریب الوقوع مسیح، علائمی شبیه علائم این بیماری داشته است. عصب‌شناس آمریکایی، پروفسور «گرگوری هولمز» [۱۲] زندگی او را به دقت مطالعه کرده و به نظر او اِلن وایت علائم دقیق این بیماری را داشته است. بر طبق مطالعات، اِلن تا سن نه سالگی یک کودک عادی بوده و هیچگونه تجربه ی خاصی نداشته است. ولی در یک ضربه ی مغزی که در نه سالگی به سرش وارد می شود به کل تغییر شخصیت داده و شروع به ادعای شنیدن وحی و الهامات دینی کرده است. به عقیده ی هولمز، تجارب دینی او با نشانه های این بیماری همخوانی دارد و احتمالا ضربه ی محکمی که به سرش وارد شده، فیزیک مغزش را کمی تغییر داده و سبب ایجاد این تجارب دینی و پندار وحی به او شده است. (البته شاید این برای معتقدان فرقه ی بنیانگذاری شده توسط او چندان خوشایند نباشد.)
البته به طور قطع نمی توان گفت که رهبران مذهبی گذشته دقیقا این بیماری را داشته اند؛ زیرا تصویر مغزی آنها در دسترس نیست. ولی به باور دانشمندان با توجه به شباهت های موجود، این مساله یکی از احتمال های ممکن است. به هر حال لوب گیجگاهی در تجارب دینی و روحانی نقش کلیدی دارد و این نقش در بیماران مبتلا به صرع لوب گیجگاهی نمایان است.

ایجاد تجربه ی دینی با کلاه‌خود الکترومغناطیسی:
با توجه به نتایجی که دانشمندان از ارتباط ناهنجاری های لوب گیجگاهی و تجربه ی دینی گرفته بودند؛ «مایکل پرسینگر» [۱۳] با خود اندیشید که اگر تجربه ی دینی به این قسمت از مغز مربوط است، پس تحریک این قسمت از مغز باید تاثیری مشابهی روی رفتار انسان ها داشته باشد. برای آزمون این فرضیه او و همکارانش کلاه‌خودی را طراحی کردند که میدان اکترومغناطیسی را روی لوب های گیجگاهی چپ و راست فرد متمرکز می کرد.

کلاهخود ابداعی پرسینگر که با به سر کردن آن لوب های گیجگاهی با میدان الکترومغناطیسی دستگاه تحریک می شوند و تجربه ی دینی به فرد القا می شود.
کسانی که مورد آزمایش قرار گرفتند از هدف آزمایش اطلاعی نداشتند. در ۸۰ درصد موارد، آنها یک نوع تجربه ی دینی را گزارش کردند. گویا تحریک الکترومغناطیسی لوب گیجگاهی باعث ایجاد احساس حضور یک شخص یا موجودات دیگر در اطراف فرد می شود؛ درحالیکه اطراف فرد خالی است. افراد مختلف از ادیان گوناگون با توجه به دین های خود تجربه های دینی مختلفی را گزارش دادند. بنابراین تجربه ی دینی آنها ارتباطی با نوع دین یا باور ندارد.
با توجه به نتایج به دست آمده، پرسینگر تجربه ی دینی و باور به خدا را ناشی ار فعالیت های نامتعارف الکتریکی در مغز می داند. به نظر وی تجارب دینی مشهورترین رهبران مذهبی دنیا همچون بودا، محمد، سینت پال، موسی و... ناشی از عدم تعادل عصبی بوده است.
البته نتایج این آزمایش برای انسان های مختلف یکسان نبوده است. برخی نسبت به داشتن تجربه ی دینی مستعدتر از دیگران هستند. برای نمونه در مورد بیمارانی که از صرع لوب گیجگاهی رنج می برند؛ بالاترین میزان حساسیت در مقابل میدان الکترومغناطیسی وجود دارد و در نتیجه تجربه های دینی قویتر و احساس حضور بیشتر است. معمولا کسانی که باور دینی قوی دارند در هنگام القای میدان الکترومغناطیس احساس خود را به خدا نسبت می دهند؛ درحالیکه برخی بیخدایانی که تحت این آزمایش القا قرار گرفتند، حس خود را نتیجه ی حقه ی مغز و شبیه به تاثیر داروهای توهم‌ زا عنوان کرده اند. برخی نیز احساس خود را نسبت به طبیعت و هستی تعریف می کنند.

ریچارد داوکینز زیست‌شناس سرشناس انگلیسی در حین آزمایش القای تجربه ی دینی با کلاه‌خود الکترومغناطیسی.
در سال ۲۰۰۳ بخش دانش سری هورایزون (افق) بی بی سی [۱۴]؛ از ریچارد داوکینز دعوت نمود تا در آزمایش دکتر پرسینگر شرکت کند. آنها می خواستند ببینند که آیا این دانشمند مشهور بیخدا تحت تاثیر میدان الکترومغناطیسی کلاه‌خود پرسینگر -موسوم به «کلاه‌خود خدا» [۱۵]- تجربه ی دینی یا باور به خدا پیدا می کند یا خیر. انواع روش های گوناگون تحریک به مدت ۴۰ دقیقه روی داوکینز امتحان شد ولی او به هیچ گونه تجربه ی دینی یا باور به حضور یک خدا دست نیافت. وی تنها مقدار کمی سرگیجه پیدا کرد و تاثیر دستگاه برایش کمی ریلکسیشن بود . به گفته ی داوکینز وی از نتیجه ی آزمایش راضی نبوده و مایل بوده برای یک بار هم که شده احساس مشابه مذهبیون را تجربه کند! البته نتیجه ی آزمایش برای پرسینگر ناامید کننده نبود. پرسینگر دلیل عدم تاثیر آن را مصونیت لوب گیجگاهی عنوان کرده است. لوب گیجگاهی برخی افراد تحریک پذیری کمتری دارد. با اندازه گیری حساسیت لوب های گیجگاهی داوکینز مشاهده شد که او حساسیت کمتری نسبت به بسیاری از افراد دیگر دارد. [۱۶]
با توجه به آزمایش های انجام شده به نظر می رسد دینداری تا حدودی استعدادی باشد؛ زیرا برخی به القای تجربه ی دینی مستعدتر هستند. در بیماران مبتلا به صرع لوب گیجگاهی این تمایل به دینداری در بالاترین حد ممکن است. تاثیر ژنتیک تمایل به باور یا عدم باور محتمل است.
در موردی دیگر خانواده ای به پرسینگر مراجعه کردند. دختر کوچک این خانواده از تجارب ترسناک و دیدن موجودات خیالی در شب رنج می برده است. تیم پرسینگر برای تحقیقات بیشتر به خانه ی این خانواده رفتند و اتاق کودک را بررسی کردند. در کنار تخت کودک یک رادیوساعت وجود داشته است. پس از آزمایش رادیوساعت معلوم شد که امواج آن به طور اتفاقی شبیه امواجی بوده که در آزمایش القای تجربه ی دینی استفاده می شود. با برداشتن رادیوساعت از بالای سر کودک، با کمال تعجب تجارب کودک قطع شدند! ارتباط میان میدان الکترومغناطیس و تجربه ی دینی در طبیعت نیز مشاهد شده است. برای نمونه در زمان هایی که طوفان های خورشیدی شدت می یابند؛ شمار کسانی که ادعای دیدن روح و تجارب ماوراطبیعه می کنند افزایش می یابد.
تجربه های روحانی به روش های گوناگون دیگری نیز به دست می آیند. برای نمونه برخی مواد شیمیایی خاص تجربه ی دینی یا روحانی تولید می کنند. "این انگاره كه تجربه های عرفانی را می توان توسط مواد شیمیایی ایجاد کرد طبعاً مایه ی نگرانی کسانی می شود که باورد دارند و تأکید می کنند که تجربه ی مستقیم خدا یک حالت مغزی ساده نیست. نشان دادن علت طبیعی حوادث ماورا طبیعی (و نه برعکس) زیرآب الاهیات را می زند." [۱۷]
البته همان طور که در بخش بعد خواهید دید؛ تجارب دینی پیچیده هستند و قسمت های مختلفی از مغز در آنها تاثیرگذارند.

تصویربرداری از مغز در حین تجربه ی دینی:

فعالیت نرمال مغزی در سمت چپ تصویر (مغز در حالت عادی) در مقایسه با کاهش فعالیت لوب آهیانه ای در تصویر سمت راست. (مغز در مراقبه ی یک بودایی)
در سال ۲۰۰۳ گروهی از عصب‌شناسان دانشگاه پنسیلوانیا به رهبری دکتر «اندرو نیوبرگ» [۱۸] از نتایج آزمایش های گروه های پیشین -که نمایانگر ارتباط تجربه ی دینی با قسمت هایی از مغز بود- استفاده کردند و برای پیدا کردن نقاطی در مغز که منجر به تجربه ی دینی می شوند آزمایش هایی را ترتیب دادند. در این آزمایش ها برخلاف پرسینگر سعی در القای تجربه ی دینی نبود؛ بلکه هدف آن بود تا مغز دینداران در حین تجربه ی طبیعی دینی مورد بررسی قرار گیرد. آزمایش ابتدا روی شماری از راهبه های مسیحی انجام شد. پژوهشگران در سال ۲۰۰۶ اعلام کردند که علاوه بر لوب گیجگاهی که در آزمایش های پیشین هم تاثیرش شناخته شده بود؛ قسمت هایی از «لوب آهیانه ای» [۱۹] نیز تاثیرات مهمی در تجربه ی دینی دارند. در آزمایش ها مشاهده شد که با هر چه عمیق تر شدن تجربه ی دینی و راز و نیاز شخص دیندار، فعالیت لوب آهیانه ای کاهش می یابد و در نقطه ی اوج تجربه ی دینی تقریبا از کار باز می ایستد. کار لوب آهیانه ای این است که زمان و مکان را تشخیص دهیم و با کم شدن فشار خون در این قسمت در نتیجه ی تجربه ی دینی، احساس فردیت کاهش می یابد. با انجام آزمایش روی بودایی ها و پیروان دیگر ادیان در هنگام تجربه ی دینی،‌ مشاهده شد که این احساس در میان ادیان مختلف نقاط یکسانی از مغز را متاثر می کند. آزمایش ها نشان داده اند که لوب گیجگاهی، لوب آهیانه ای و شبکه ای از چند بخش دیگر در مغز، تجربه ی دینی را به وجود می آورند. در واقع آنچه در هنگام تجربه ی دینی احساس می شود ارتباط مستقیمی با فیزیک مغز دارد.
باور به دین و خدا از کجا آمده است؟
پرسشی که به دنباله ی این پژوهش ها مطرح می شود این است که اصلا چرا امکان بروز چنین پدیده ای در مغز انسان به وجود آمده است. وجود آن به طور قطع باید یک توضیح فرگشتی [تکاملی] داشته باشد. زیست شناسان عوامل گوناگونی را مسبب به وجود آمدن تمایل مغز به باور به ادیان و خدایان عنوان می کنند. برای نمونه «استوارت گاتری» [۲۰] از دانشگاه فوردهام نیویورک، باور به خدا و ماوراطبیعه را ناشی از توهم مغز در جانبخشی و انسانوار انگاشتن پدیده ها می داند. او در کتاب «چهره ها در ابر» بهترین راه شناخت ادیان را «انسان انگاری اصولی» دانسته است. انسان انگاری یک خصیصه ی انطباقی است که از پیشینیان ما به ارث رسیده است. اگر یک انسان اولیه خش خش یک درخت خارج از غار را با یک انسان مهاجم اشتباه می گرفت چیز خاصی نبود و قضیه در حد یک وحشت آنی تمام می شد. ولی اگر عکس قضیه اتفاق می افتاد؛ یعنی انسان مهاجم را با درخت اشتباه می گرفت، این می توانست به بهای جانش تمام شود. پس در فرگشت انسان، تمایلات انسان انگاری شدت گرفت. و این مساله تا آنجا پیش رفت که انسان ها به جز اشیا و اجسام، کل گیتی را در اختیار یک ارباب خیالی پنداشتند. [۲۱]


ریچارد داوکینز از جمله شمار فزاینده ی زیست‌شناسانی است که دین را یک محصول فرعی [۲۲] از چیزی دیگر می داند. به نظر او باور به دین و خدا محصول مستقیم فرگشت نیست. یک نمونه برای توضیح این مسئله می تواند مفید باشد: شب پره ها به سوی نور شمع می روند و وقتی به نور می رسند در شعله ی شمع می سوزند و از بین می برند. مسلما آنها برای خودکشی فرگشت نیافته اند؛ چون بر پایه ی فرازیست ژن؛ خودکشی به این شکل هیچ فایده ای برای ژن ها ندارد. پس چرا چنین می کنند؟ پاسخ در این نکته نهفته است که ما سوال را اشتباه پرسیده بودیم. نباید پرسید خودکشی در شعله ی شمع چه سودی برای بقای جاندار دارد؛ بلکه باید پرسید این رفتار محصول جانبی چه چیز مفید دیگری بوده است؟ "در منظره ی شبانگاهی، نور مصنوعی یک پدیده ی نورس است. تا همین اواخر، شب ها فقط نور ماه و ستارگان دیده می شد. نور این اشیاء نورانی در بینهایت اپتیکی است، یعنی پرتوهای گسیل شده از آنها به طور موازی به زمین می رسند. به همین سبب این نورها مانند قطب نما برای جهت یابی مناسب اند. معلوم شده که حشرات از نور اجرام آسمانی مانند خورشید و ماه برای جهت یابی حرکت شان  در خط مستقیم استفاده می کنند. پس می بینیم که رفتار به ظاهر خودکشی طلبانه ی شب پره ها چیزی نیست به جز اشتباه گرفتن نور شمع با چیزی دیگر. این رفتار، یک محصول فرعی از عملکرد قطب نمایی است که معمولاً سودمند است." [۲۳]

اکنون که معنای محصول فرعی بودن را دریافتیم می توانیم بپرسیم که دین محصول فرعی چه چیز سودمند دیگری است؟ به نظر ریچارد داوکینز، باور به خدا و دین می تواند محصول جانبی اعتماد کودکان به سخنان والدین و زودباوری در سنین کودکی باشد. "چون کودکان باید جذب کننده ی اطلاعات سنتی باشند، معمولا هر چیزی را که بزرگسالان به آنها می گویند – چه درست باشد و چه نادرست- باور می کنند." [۲۴] این زودباروی عموماً مفید است زیرا کودکان ساختن ابزار، طرز شکار کردن و دانستنیهای سودمند برای ادامه ی بقا را از والدین خود می آموزند؛ ولی به مانند مثال شب پره، هیچ تضمینی برای در راه اصلی ماندن آن وجود ندارد. شاید باور دینی هم به همین شکل گسترش پیدا کرده باشد. البته احتمالا مجموعه ای از عوامل گوناگون در پیدایش گرایش دینی دخیل بوده اند. به خصوص در مورد شکل گیری و گسترش ادیان سازمان یافته ی امروزی نباید نقش تعیین کننده ی تاریخی-اجتماعی را از نظر دور داشت.

[Norman Geschwind .[۱
[David Bear [۲
[Vilayanur S. Ramachandran [۴
[Neuroscience [۵
[Temporal Lobe Epilepsy [۶
[Galvanic Skin Response [۷
[Phantoms in the Brain [۸
[biotheology [or] Neurotheology [۹
[۱۰]. نوروتئولوژی در ویکیپدیا
بی بی سیEllen G White[۱۱
[Gregory Holmes [۱۲
[Michael Persinger[۱۳
[BBC Science series Horizon [۱۴
[۱۶].روزنامه ی تلگراف
[Andrew Newberg [۱۸
فارسی در ویکیپدیاparietal lobe [۱۹].
[Stewart Guthrie [۲۰
[۲۱]. مجله دیسکاور – آزمایش خدا
[by-product [۲۲
[۲۳]. فصل پنجم کتاب پندار خدا، ریشه های دین
[۲۴]. دلایل خوب و بد برای باورکردن نوشته ی ریچارد داوکینز

نسبت دینداران با علم

نویسنده: 
ریچارد داوکینز

دیدگاه های دینداران  در مورد علم را می توان  به سه دسته ی اصلی تقسیم بندی کرد. من این سه دیدگاه را "هیچ-ندانی"، "همه چیز-دانی"، و " عدم رقابت" می نامم. ابتدا با دیدگاه آخری شروع می کنم که بیشتر باب طبع الاهیون امروزی است.

طرفداران دیدگاه "عدم رقابت" به درستی باور دارند که دین نمی تواند در قلمرو علم با آن رقابت کند. به نظر اینان هیچ رقابتی میان علم و دین وجود ندارد، زیرا این دو در مورد امور کاملاً متفاوتی هستند. اکنون می بینیم که توضیح  انجیل {و همچنین قرآن.م} در مورد منشاء جهان (منشاء حیات، تنوع گونه های جانداران، منشاء انسان) کلاً غلط از آب درآمده است.
طرفداران "عدم رقابت" با این هیچ مشکلی  ندارند: به نظر آنان بسی ساده اندیشانه، و نهایت کج سلیقگی است که بپرسیم آیا داستان های انجیلی حقیقت دارند؟ این دسته می گویند: البته که این داستان ها به بیان تحت اللفظی کاملاً عاری از حقیقت اند. دین و علم بر سر یک قلمرو با هم در رقابت نیستند. در مورد چیزهای مختلفی سخن می گویند. هر دو درست اند، اما درستی شان از انواع متفاوتی است.


"هیچ – ندانی" ها، یا بنیادگرایان، به گونه ای صادق تر اند. این گروه با تاریخ سر جنگ ندارند،  و می پذیرند که تا همین اواخر یکی از کارکردهای اصلی دین، پاسخ دادن به سئوالات علمی بوده است:  تا چگونگی ایجاد جهان و حیات را توضیح دهد. از نظر تاریخی، اغلب ادیان یک کیهان شناسی و زیست شناسی برای خود داشته اند، یا حتی جز اینها نبوده اند. من شک دارم که اگر امروزه از مردم در مورد توجیه شان برای وجود خدا بپرسید، دلیل اصلی شان علمی باشد. به نظر من، اغلب مردم فکر می کنند که برای توضیح پیدایش جهان، و به خصوص پیدایش حیات، به خدا نیاز دارند. آنها اشتباه می کنند، اما این جهل زاده ی نظام آموزشی مان است.
این گروه طرفدار "هیچ-ندانی" دین همچنین بدین خاطر با تاریخ در آشتی هستند که نمی توان از نتایج علم در مورد دین گریخت. جهانی با وجود خدا بسیار متفاوت با جهانی بدون خداست. فیزیک یا زیست شناسی در جهانی که خدا باشد فرق می کند. به همین خاطر است که اغلب ادعاهای اصلی دین علمی هستند. دین یک نظریه ی علمی است.

گاهی مرا متهم می کنند که برخوردی متکبرانه و فاقد تحمل با آفرینش گرایان دارم. البته تکبر صفت نامطلوبی است، و من باید از اینکه متکبر شمرده شوم، بیزار باشم. اما هر چیزی حدی دارد! در دورده ی دانشجویی برای اینکه به من نشان دهند که دانشجوی تخصصی رشته ی تکامل بودن چه حسی دارد، از من خواستند که یک رشته بحث  با آفرینش گرایان داشته باشم. وضعیت من با این
مثل این وضع بود: فرض کنید شما یک دانشجوی تاریخ  باشید که عمری را صرف مطالعه ی تاریخ روم، با همه ی جزئیات مفصل اش کرده است. حال کسی از راه برسد که مثلاً مدرکی در مهندسی دریا یا موسیقی دارد، و بکوشد با شما بحث کند که رومی ها هرگز وجود نداشته اند. آیا تحمل این مطلب و فروخوردن عصبانیت خود را دشوار نخواهید یافت؟ آیا چنین برخوردی کمی متکبرانه نمی نماید؟

گروه سوم، یعنی "همه چیز-دانی" ها (که من این لقب نامهربانانه را به خاطر دیدگاه پدرسالارنه شان به آنها داده ام)، فکر می کنند که دین برای مردم خوب است، چه بسا برای جامعه هم مفید باشد. شاید خوبی آن بدان خاطر باشد که آنان را در برابر مرگ یا مصیبت تسلی می دهد، و یا بدین خاطر که یک نظام اخلاقی فراهم می کند.
در این دیدگاه، اینکه آیا عقاید دینی حقیقتاً درست اند یا نه، اهمیتی ندارد. به نظر اینان، شاید خدایی درکار نباشد؛ ما مردمان تحصیل کرده می دانیم که برای هیچ کدام از  اعتقادات دینی شواهد مؤید دقیقی وجود ندارد، تا چه رسد به باورهایی مثل باکرگی مریم یا ظهور مجدد مسیح. اما عوام الناس به خدایی نیاز دارند که آنها را از تبه کاری باز دارد یا تحمل غم و غصه ها را برایشان آسان کند. این مسئله ی جزئی که احتمالاً خدایی در کار نیست، در برابر فواید عظیمی که دین برای جامعه دارد رنگ می بازد. من در مورد
این گروه "همه چیز-دانی" سخن بیشتری نمی گویم چون آنها هیچ ادعایی در مورد صحت علمی داشتن دین ندارند.


آیا خدا یک اَبَرریسمان است؟
 اکنون به طرفداران "عدم رقابت" بازگردیم. البته برهانی که آنها پیش می نهند شایسته ی بررسی است، اما به نظر من شایستگی آن چندان بیشتر از دیدگاه آن دو گروه دیگر نیست.
خدا پیرمردی نیست که با ریش سفید در آسمان ها نشسته باشد. خوب، پس چیست؟ در اینجاست که لفظ پردازی ها شروع می شود. توضیح اینکه خدا چیست شکل های کاملاً مختلفی می یابد:
"خدا آن بیرون نیست، او در درون همه ی ماست". "خدا مبنای هستی است". "خدا ذات حیات است". خدا همان جهان است". "آیا شما به وجود جهان باور ندارید؟" "البته که به وجود جهان باور دارم." "پس به خدا هم باور دارید." "خدا عشق است، آیا به عشق باور ندارید؟" "خوب، پس به خدا هم باور دارید."

وقتی فیزیکدان های جدید در مورد پرسش هایی مانند اینکه چرا بیگ بنگ رخ داد، چرا قوانین فیزیک این چنین هستند و نه جور دیگر،  اصلاً  چرا این جهان وجود دارد، و مانند این ها برمی خورند، کمی متمایل به رازورزی می شوند. گاهی فیزیک دان ها به این پاسخ متوصل می شوند که یک هسته ی باطنی راز هست که قابل فهم نیست، و چه بسا هرگز نتوان آن را دریافت؛  و بعد ممکن است بگویند که چه بسا این هسته ی باطنی راز، نام دیگر خدا باشد. یا به بیان استیون هاوکینگ، اگر ما  از این امور سر در بیاوریم، شاید "بدانیم که در ذهن خدا چه می گذرد."
مشکل اینجاست که خدا  به این معنای پیچیده ی فیزیک دان ها هیچ  شباهتی با خدای انجیل یا هر دین دیگری ندارد. اگر فیزیک دانی بگوید که خدا نام دیگر ثابت پلانک است، یا یک اَبَرریسمان است، سخن او را تعبیر استعاری این مطلب تلقی می کنیم که می گوید سرشت ابرریسمان ها یا مقدار ثابت پلانک رازی است عمیق. آشکار است که این مطلب هیچ ربطی به موجودی ندارد که آمرزنده ی  گناهان است، که به دعاها گوش فرا می دهد، که می گوید باید از ساعت 5 روزه را شروع کرد یا ساعت 6، که آیا باید دستمال سر کرد یا تسبیح دست گرفت؛ و هیچ ربطی به موجودی ندارد که قادر است برای کفاره ی گناهان فرزندش، قبل و بعد از تولد، او را  به مجازات مرگ محکوم کند.


انجیل افسانه ای
همین مطلب در مورد اینهمان دانستن بیگ بنگِ کیهان شناسی جدید با اسطوره ی آفرینش نیز صادق است. شباهت میان برداشت های پیچیده ی فیزیک نوین و اسطوره های آفرینش بابلیان و یهودیان که ما امروزه به ارث برده ایم  به غایت  سطحی است.
طرفداران "عدم رقابت" در مورد بخش هایی از متون مقدس و آموزه های دینی که روزگاری حقایق بی چون وچرای علمی محسوب می شد، چه می گویند؟ در مورد پیدایش جهان، پیدایش حیات، معجزات جورواجور عهدعتیق و عهدجدید، بقای پس از مرگ، و باکره ی زاینده چه می گویند؟ در نظر طرفداران "عدم رقابت"، اهمیت این مطالب بیش از افسانه های اخلاقی، از قبیل افسانه ی اوزیپ هانس کریستین اندرسون نیست. هیچ اشکالی دراین دیدگاه نیست، اما مشکل اینجاست که آنان تقریباً هرگز نمی پذیرند که چنین رویکردی را  پیش گرفته اند.
برای مثال، من اخیراً سخن روحانی اعظم یهودی، سِر ایمانوئل جاکوبوویت، را  در مورد زشتی راسیسم (نژادپرستی) می شنیدم. راسیسم زشت است، و باید علیه آن قوی تر از آنچه که  این عالی جناب می گوید استدلال کرد. به بیان ایشان، چون آدم و حوا نیاکان مشترک همه ی انسان ها هستند، پس همه ی آدمیان به نژاد واحدی تعلق دارند، که همان نژاد آدم ابوالبشر باشد، پس راسیسم زشت است.
اگر ایشان طرفدار "عدم رقابت" بود، باید با داستان آدم و حوا هم همان برخوردی را می داشت که با ما با دیگر  داستان ها داریم. کسی با رجوع به داستان  جک و لوبیای سحرآمیز یا سیندرلا نمی کوشد به موعظه ی اخلاق حسنه بپردازد.
احساس من این است که روحانیون چنان به داستان های انجیلی عادت کرده اند که تفاوت میان حقیقت و افسانه را به فراموشی سپرده اند. درست مثل بینندگان تلویزیونی  که وقتی قهرمانی در سریال کماندار می میرد برای هم پیام تسلیت می فرستند.


ارث بری  دین
سخن ام را با بازگشت به علم به پایان می برم. اغلب می شنویم که طرفداران "عدم رقابت" می گویند که گرچه هیچ شاهدی برای اثبات وجود خدا وجود ندارد، اما هیچ شاهدی هم برای نفی وجود او نیست. پس بهتر است چشمان خود را باز نگه داریم و اگنوستیک (لاادری)  بمانیم.
  
در نگاه نخست، چنین می نماید که این موضع  جای چون و چرا  ندارد، دست کم اگر آن را به معنای محدود قمارباز پاسکال تعبیر کنیم. اما با تعمق بیشتر می بینیم که این  بیشتر به یک مفرّ می ماند چون همین مطلب را  در مورد بابانوئل و پلنگ صورتی هم می توان گفت. شاید در ته باغ،  پلنگ صورتی خانه داشته  باشند. هیچ شاهدی در میان نیست، اما نمی توانید ثابت کنید که چنین چیزی درست نیست. پس آیا باید در مورد پلنگ صورتی لاادری باشید؟

مشکل استدلال اگنوستیک این است که می توان آن را در مورد همه چیز بکار برد. بی نهایت موجود را می توان فرض کرد که نتوان به طور مثبت وجود آنها را نفی کرد. مردم به وجود اغلب آنها باور ندارند. کسی باور ندارد پریان، تک شاخ ها ، اژدها، بابا نوئل و غیره  وجود داشته باشند. اما اغلب مردم  به وجود خدای خالقی باور دارند، خدایی که با همه ی ساز و برگ دینی دیگر از والدین شان به ارث می برند.

گمان می کنم دلیل اینکه اغلب مردم، با وجودی که همگی  از گروه "هیچ-ندانی" ها نیستند، با این حال احساس می کنند که تکامل داروینی به قدر کافی گسترده نیست که همه چیز را در مورد حیات توضیح دهد. به عنوان یک زیست شناس، تنها می توانم بگویم که هرچه بیشتر در مورد حیات و تکامل بخوانید و آنچه را که معلوم شده مطالعه کنید، این احساس بیشتر زایل می شود.

نکته ی دیگری که می خواهم بیافزایم این است که هرچه بیشتر اهمیت تکامل را دریابید، بیشتر از موضع
اگنوستیک (لاادریانه) به موضع بیخدای (بیخدایانه)  رانده می شوید.
طبیعتاً احتمال وقوع چیزهای پیچیده، و از نظر آماری بعید  کمتر از احتمال وقوع رخدادهای ساده و محتمل است.

زیبایی شگرف نظریه ی تکامل داروین این است که توضیح می دهد که  چگونه موجودات  پیچیده  و دشوار، با گام های تدریجی از آغازی  ساده و بسیط  پدید آمده اند. ما تبیین خود را از آغازی بی نهایت ساده شروع می کنیم، که هیدروژن خالص و مقدار عظیمی انرژی باشد. و تبیین علمی داروینی ما را با یک سری گام های تدریجی و  کاملاً مشخص به زیبایی خیره کننده و پیچیدگی حیات می رساند.

فرضیه ی رقیب، یعنی اینکه حیات توسط یک خالق ماوراءطبیعی آغاز شده است، نه تنها زاید، بلکه بسیار نامحتمل است. این فرضیه، و هرگونه استدلالی که زمانی به نفع آن بوده، امروز به بن بست رسیده اند. چرا که خدایی که شایسته ی نام خدایی باشد، باید موجودی با هوش بی نهایت باشد، یک ذهن متعالی، هستنده ای که احتمال وجودش به غایت اندک است – حقیقتاً بودن اش بعید است.

حتی اگر فرض وجود چنان هستنده ای همه چیز را توضیح دهد (که ما نیازی به چنین فرضی نداریم)، کمکی از دست این فرضیه
بر نمی آید چون خود معمای بزرگتری را روی دست مان می گذارد.

علم توضیح می دهد که  چگونه پیچیدگی (مسلئه ی دشوار)  از سادگی (مسئله ی ساده)  ایجاد شده است. فرضیه ی وجود خدا هیچ توضیح ارزشمندی برای هیچ پدیده ای نیست، زیرا صرفاً آن چیزی را فرض می گیرد که قرار است توضیح دهیم. فرض سختی می کند تا مسئله ی سختی را توضیح دهد، و مسئله را رها می کند. نمی توانیم ثابت کنیم که خدا وجود ندارد، اما می توانیم با اطمینان
نتیجه بگیریم که  وجود داشتن اش بسیار بسیار بعید است.

---------------------------------------------------------------------------------