۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

دانایی انگلی (آرامش دوستدار )

شق دوگانه در بینش اسلامی این است: یا قرآنی هست یا جز قرآن. درست‌تر بگوییم: یا قرآن هست یا ناقرآن. با چنین تشخیص قرآنیِ درستی كه از اصالت پندار اسلامی برمی‌آید، عمر توانسته است سوزاندن كتاب‌های ناقرآنی و بیگانه را روا بداند. معنای این شق متناقض دوگانه این است: نه قرآن می‌تواند «ضمناً» باشد، و نه هیچ امر ناقرآنی می‌تواند «ضمناً» در كنار قرآن باشد. كسی كه این امر و اهمیت آن را نمی‌داند، نه می‌داند قرآن چیست و نه اسلام.

هاینریش شِدِر كه در چگونگی برخورد فرهنگی ما با یونانیان محتملاً ژرفتر از آن اندیشیده است كه دیگران پیش یا پس از او، و با چیرگی كم‌نظیرش بر فرهنگ غربی و فرهنگ‌های خاورمیانه‌ای بهتر از هركس دیگر توانسته است در مشكل تأثیر فكر یونانی بر شرق و بهره‌مندی نیم‌بند شرق از آن بنگرد، در این باره چنین می‌نویسد: «كسی كه با یونانیان رابطه‌ی حیاتی برقرار كند باید ببیند می‌خواهد دانسته شاگرد آنها شود یا نه. تأثیر نیروی اندیشه و خرد یونانیان كه در خوداستواری‌اش كلیت واقعات را می‌اندیشد و آن را در نظام خود می‌گیرد، به قدری قوی‌ست كه به عنوان تنها شق ممكن به هركس برخورد او را مجاب می‌كند. به همین جهت كسی كه به یونانیان برمی‌خورد چاره‌ای جز این ندارد كه از آنان بیاموزد. شرقیان نیز چون باقی اقوام نتوانسته‌اند از نفوذ اندیشه‌ی یونانی مصون بمانند. اما گمان كرده‌اند می‌توانند فقط ابزار فنی را از آنها بگیرند، و دیگر لازم نیست خود اندیشیدن را از آنها بیاموزند[...] آیا مجاز نیستیم و نباید در اینجا از قصوری سخن گوییم كه شرقیان مرتكب شده و هرگز آن را جبران نكرده‌اند؟» (۱).



آنچه شِدِر می‌گوید، بدون تردید درست می‌گوید: اینكه هیچگاه گذشتگان ما از یونانیان اندیشیدن نیاموخته‌اند. بر این باید افزود كه ما اكنون در مناسبات با اروپاییان همان كار را می‌كنیم كه زمانی پدران فرهنگی ما با یونانیان كرده بودند، با این تفاوت كه ما در فرهنگ خودمان ریزه‌خوار این پدرانیم، انگل‌هایی چسبیده بر سراپای آنان، و آنان در همان شیوه‌ی كار خود نه تنها از ما امروزیان با استعدادتر و جدی‌تر بوده‌اند بلكه اصالت‌هایی هم داشته‌اند كه در ما به دشواری می‌توان یافت. به‌جای قصور بزرگ نیاموختن اندیشیدن، قدمای ما ابزار فنی را برای تنظیم و ترتیب مصالح جهان‌بینی خود از آنها گرفته‌اند و به كار برده‌اند. گرچه شِدِر نفوذ و احاطه‌ی فكر دینی در شرق را به خوبی دیده و بدان موكداً اشاره كرده، اما با آنچه در این مورد فقط به اشاره‌ی مؤكد می‌گوید اساس را ناگفته می‌گذارد.

اساس گونه‌ی برخورد بینش دینی اسلام با امور است كه نه فقط اندیشیدن را غیرممكن می‌سازد بلكه به همین سبب نیز ابزار فنی را می‌گیرد و آن را جایگزین آنچه نمی‌تواند بیاموزد می‌كند: جایگزین اندیشیدن.

هیچ موجبی هم وجود ندارد كه جز این كند. بلكه بعكس: برای اینكه نمی‌توان بنیاد خانه‌ای را به منظور تحكیم و نگهداری آن خانه به دست خود برداشت، برای اینكه نمی‌توان به قصد تحكیم و نگهداری خانه شیوه‌ای آموخت و به كار برد كه خانه را از پای بست براندازد، مثلاً خانه‌ی بینش دینی را!

اندیشیدن به معنای یونانی آن این كار را با بینش دینی می‌كند، چنانكه با مسیحیت كرده و آن را در پایگاه وارثان خود خصوصاً در اروپای غربی به امری شخصی و خانگی تقلیل داده است. اندیشیدن به معنای یونانی آن اگر در فرهنگ ما نافذ و راسخ می‌شد چنین كاری را به شدت بیشتر با اسلام می‌كرد، برای اینكه اسلام از هر دینی انعطاف‌ناپذیرتر و مآلاً شكستنی‌تر است. آنوقت ما ایرانیان دیگر اسلامی نمی‌بودیم! اما شق دوگانه در بینش اسلامی این است: یا قرآن هست یا جز قرآن. درست‌تر بگوییم: یا قرآن هست یا ناقرآن. با چنین تشخیص قرآنیِ درستی كه از اصالت پندار اسلامی برمی‌آید عمر توانسته است سوزاندن كتاب‌های ناقرآنی و بیگانه را روا بداند. معنای این شق متناقض دوگانه این است: نه قرآن می‌تواند «ضمناً» باشد، و نه هیچ امر ناقرآنی می‌تواند «ضمناً» در كنار قرآن باشد. كسی كه این امر و اهمیت آن را نمی‌داند، نه می‌داند قرآن چیست و نه اسلام، گرچه قرآن را بارها خوانده و حتا از حفظ كرده باشد. قدمای ما این را خوب می‌دانستند، چون در منش دینی خود اصیل و صمیمی بودند. قرآن كتابی چون تورات و انجیل نیست. این دو كتاب برای یهودیان و مسیحیان در واقع جنگی از روایات و نوشته‌های قدیسین یهودی و مسیحی است، نه كلام خدا. فقط قرآن مطلقاً كلام شخص خدا است و بس. هیچ مسلمانی، محمد طبعاً در رأس، در خدایی بودن كلام قرآنی در خواب هم به خود تردید راه نمی‌داده و نمی‌دهد. برای اثبات این واقعیت حقانی، بارها محمد مدعیانش را به مسابقه‌ی «قرآن گویی» دعوت كرده، و جالب این است یك نفر در این مسابقه، یا نخواسته یا نمی‌توانسته شركت كند. (۲). یك نشانه و فقط یك نشانه‌ی بی‌همتایی قرآن بنابر اعتقاد مسلمانان، تقلیدناپذیر بودن زبان و ساختار این كتاب است. و اگر كسی گذرا بگوید وای بر ادبیات آن مردمی كه شاهكارش این كتاب باشد، چون ممكن است بسیاری از دانایان و ادیبان اسلامی برنجند، من از گفتن چنین سخنی در اینجا می‌پرهیزم.

اما به‌ هر سان قرآن آنطور كه محمد خود به صراحت و به كرات می‌گوید و مسلمان مؤمن می‌داند كلام خود خداست. یا لااقل رونوشت مصدقی از اصل لوح محفوظ در جایی از آسمان. در این امر احدی جرأت شك كردن ندارد. حتا آنان كه ممكن است دل به دریا بزنند و شاهنامه یا گلستان را سخن فردوسی و سعدی ندانند! كلامیت خدایی قرآن به حدی است كه در باور محمد خدای بی‌كلام به معنای بی‌كتاب تصورناپذیر بوده است. به همین علت و نیز به سبب بی‌اطلاعی موجهش از چگونگی پیدایش كتاب‌های مقدس یهود و نصارا، محمد تورات و انجیل را، چنانكه پیشتر توضیح دادیم، وحی منزل بر موسی و عیسی می‌دانسته و پیروان آنان را به این سبب اهل كتاب خوانده است. به همین علل ذكر شده هاینریش شِدِر با آنچه نمی‌گوید این بغرنج را نادیده می‌گیرد: چگونه اصلاً در آغاز فرهنگ ایران اسلامی یا فرهنگ اسلامی به‌طور اعم اسلامیان می‌توانستند اندیشیدن را از یونانیان بیاموزند و مسلمان بمانند؟ و پس از آنكه در آن آغاز نیاموختند دیگر چگونه می‌توانستند در درون اینهمه تار و پود تنیده و بافته از اراجیف دینی اصلاً خود و خارج خود را به واقع ببینند و درك كنند، تا وحشتشان بگیرد و از فرط این وحشت قادر به جبران مافات شوند و «آموختن» را از نو آغاز نمایند، و تازه چون گذشته با وجود قرآن كه كلام خداست و معارض ناپذیر؟ بدین ترتیب گفته‌ی شِدِر كه ما در آموختن اندیشیدن یونانی قصور ورزیده‌ایم و آن را جبران نكرده‌ایم در عین درستی‌اش در مورد آنچه به صورت یك واقعیت تاریخی روی‌داده، مشكل ما را از یكسو حل نمی‌كند و از سوی دیگر، اگر بد فهمیده شود، گشودن آن را به نحوی خاص آسان جلوه می‌دهد. یعنی القاء شبهه می‌كند كه می‌توان یونانی اندیشیدن را مثلاً چنان آموخت كه ریاضیات یا فیزیك را. و البته منظور او هرگز نمی‌توانسته این بوده باشد. به همین جهت نیز تأكید می‌كند كه آدم باید دانسته بخواهد شاگرد یونانیان شود. معنای این گفته این است كه آدم باید خود را به پرورش یونانی بسپارد. اما چگونه، وقتی ما حتا نمی‌دانیم پرورش یونانی چگونه پرورشی‌ست؟ و چگونه اصلاً می‌توانستیم بدانیم؟

اندیشیدن به معنای یونانی آن نه از خواندن تراژدی‌های سوفكل و آشیل حاصل می‌گردد، نه از یادگرفتن تئوری دوگانگی جهان افلاطونی و نه از دانستن نظریه‌ی حركت و مفهوم محرك اول در تفكر ارسطو. این آخری‌ها را قدمای ما نه فقط به مراتب بهتر از ما امروزیان می‌دانستند، بلكه با هنرمندی و زبردستی شگفت‌آوری از آنها برای پیكردادن به بینش دینی خود استفاده كرده‌اند. و در این مورد ما هرچه هستیم انگل میراث آنانیم. یونانی اندیشیدن نه‌یعنی با آثار سوفكل و آشیل آشنا شدن و نه‌یعنی فلسفه‌های پیش‌سقراطیان و افلاطون و ارسطو را آموختن. آثار تراژیك كسانی چون آشیل، سوفكل و اوریپید در سده‌ی پنجم پ. م. برای مردم متعارف در تآترهای خیابانی نمایش داده می‌شده‌اند. و همین یكی كافی‌ست ما را با این پرسش روبه‌رو كند كه یونانیان چه مردمی بوده‌اند! یونانی اندیشیدن كار آن ذهنی‌ست كه چنان تماشاچیان یا خوانندگانی داشته‌ است، تراژدی‌نگاران، فیلسوفان، كمدی‌نویسان و هنرمندان و پدیده‌های دیگر را به وجود می‌آورده، و ریاضیات و فیزیك را چنان در بدایت اصولی‌اش اندیشیده كه تا امروز و آینده نیز متضمن تحول آنها بوده و خواهد ماند. در اینجا نیز ما فقط می‌توانیم گذرا این را بگوییم كه منحصراً چنین روالی از بدایت خود می‌توانسته است با ضرورتی درونی نویسنده و هنرمند بپروراند، یا كسانی چون كپرنیك، گالیله، نیوتن و اینشتین را به همان اندازه میسر كند كه فیلسوفان و متفكران غربی را، اعم از فرانسیس بیكن، هابز، هیوم، دكارت، كانت، هگل، ماركس، نیچه، فروید، اشپنگلر، فروید، هایدگر، سارتر... همه‌ی اینها از همین روال ذهنی در معارضه‌ی میان خودشان بر سر موضوعات گوناگون آدمی و جهان برآمده‌اند. به همین جهت نیز در تعارض و اشتدادی كه میانشان وجود داشته همگی یك كل را می‌ساخته‌اند، كلی كه فقط در این تعارض و گوناگونی درونی می‌تواند باشد. بدینسان این روال را به همان اندازه نمی‌توان به معنای متعارف آموختن یاد گرفت كه به صرف خواندن و آموختن اشعار نغز عرفا نیز نمی‌توان به آتش عشق الهی سوخت آنطور كه مثلاً عطار سوخته است. پی‌بردن به چگونگی این ذهن و روالش قطعاً نمی‌تواند جایی میسر گردد كه آشوب‌زده و بی‌اندام باشد، یا نظمی داشته باشد كه قیم‌ها برایش ساخته‌اند، از خدا و پیغمبر گرفته تا هر پیشوا و پیشرویی كه وظیفه‌اش افسار زدن به مردم و هدایت آنان است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ H.H. Schaeder: Der Mensch in Orient und Okzident, S.125 ff۲ـ در عین حال می‌دانیم كه نصُربن‌الحارث، سخنور عرب در زمان پیغمبر اسلام، به شیوه‌ی خود با او مسابقه می‌گذاشته و از او می‌برده است. این نصُربن‌الحارث در تكیه یا بازار، نه چندان دور از محمد، داستان رستم و اسفندیار می‌گفته، و مردم به گرد او جمع می‌شده‌اند. و به این ترتیب كار پیغمبر اسلام را كساد می‌كرده، و البته سزایش را هم می‌بیند و پس از پیروزی مسلمانان در جنگ بدر، از میان اسیران دو تن را می‌کشند که یکی همین نصُربن‌الحارث است. نگ.: سیرت رسول‌الله، ترجمه و انشای رفیع‌الدین اسحق‌بن محمد همدانی، به اهتمام اصغر مهدوی، چاپ دوم ۱۳۶۱، جلد اول، صفحه ۲۷۵ تا ۲۷۷

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر